ذیالحجه بود. ماه لبّیک گفتن و احرام بستن. ماه طواف کردن حرم دوست. نیمهٔ ماه که رسید، ماه خانهٔ امام نهم طلوع کرد. در خانهٔ سمانه؛ همان بانویی که در تقوی مثل و مانند نداشت و شیطان حتّی به او نزدیک نمیشد.
بابای هفدهساله، نام کودک نورانیاش را «علی» گذاشت و بعدها او را نقی، هادی، نجیب، عالم، فقیه، ناصح، امین، مؤتمن و طیب خواندند؛ و هر لقبی گوشهای از کمالات الهی او را جلوهگر میساخت.
امامِ بخشندگان جوادالائمه، در بغداد بود و فرزند مطهّرش علی، در مدینه، کودکی هشتساله. نشسته بود و لوحی را میخواند. ناگهان حال حضرتش متغیر شد... برخاست و لوح بر زمین نهاد و به اهل خانه خبر جانسوز شهادت پدر را ناله زد.
پرسیدند از کجا آگاه شدید؟ فرمود: جلال و عظمت پروردگار در دلم چنان تجلی کرد که پیشازاین نیافته بودم. دانستم که مقام والای امامت به من منتقل شده است.
متوکل دستور داد ازاینپس کسی در هنگام ورود و خروج امام (علیهالسلام) پرده را کنار نزند تا او هم مثل دیگران باشد در رفتوآمد و خود پرده را بردارد.
گماشتهٔ متوکل که مأمور بود رفتارهای حضرت (علیهالسلام) را برای خلیفه گزارش کند، نوشت: وقتی ابالحسن وارد خانه شد، بادی وزید و پرده را کنار زد تا او داخل شد. وقتی قصد خروج کرد بادی مخالف آن وزید و راه را برای خروج او باز نمود.
متوکل دستور داد کسی مأمور شود و پرده را برای حضرت بلند کند تا بیش از این فضایل فرزندان رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) آشکار نشود.
خلیفه خواست در برابر حضرت خودی نشان بدهد و کاری کند که فکر قیام و نهضت در میان شیعیان فراموش شود. در بیابانی وسیع لشکر خود را با تمام اسلحه و امکانات به آمادهباش خواند و حضرت را به تماشای لشکریان، بر فراز بلندیای کشاند که: «میبینی سپاه مرا؟»
امام (علیهالسلام) هیبت علوی خود را در این جمله نشاند: «میخواهی من لشکر خود را بر تو ظاهر کنم؟»
خلیفه پوزخند بر لب، بلی گفت.
ناگهان مابین زمین و آسمان از مشرق تا مغرب را پر از ملائک مسلّح دید و از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، فرماندهٔ سپاه ملائک، فرمود: ما به دنیای شما کاری نداریم. ما مشغول آخرتیم.
خلیفه به امید نابودیاش، امام (علیهالسلام) را به قفس درندگان فرستاده بود.
حضرت فرموده بود: «گوشت فرزندان فاطمه (علیهاالسلام) بر درندگان حرام است.» و حالا امام به میل خود وارد قفس شده بود. متوکل هم میخواست حضرت را بیازماید هم یک تیر و چند نشان کند.
موقعیت خوبی بود: امام به دست درندگان از بین میرفت، خلاف ادّعایش اثبات میشد، پیروانش سرافکنده و شکستخورده میشدند...
امّا نه... بازهم محاسبات خلیفه نادرست بود. شیرها برای عرض ارادت دور حضرت جمع شده بودند و پیش پای او سر بر زمین میساییدند.
دهمین بهار آفرینش هم مثل پدران آسمانیاش، در برابر هجوم طوفانهای پاییزی و تبرهای زنگزده، قد عَلَم کرد. افکار نادرست و اعتقادات انحرافی از هر گوشهٔ سرزمینهای اسلامی سر برآورده بود. جبر، تفویض، رؤیت خدا، جسم بودن خدا، مخلوق بودن قرآن، دعواهای اشاعره و معتزله، غُلات... و امام با مناظرههای علمی ناب و مکاتبات پیدرپی، مسیر درست را پیش پای شیعیان روشن میساخت تا بهسوی مقصد نورانی خود پیش روند. اینگونه بود که شیعیان حقیقی در فتنهها دچار گمراهی نمیشدند و مثل سایر مردم در بیابانهای حیرت و سرگردانی، درنمیماندند.
سرانجام مرغ زرینبال شهادت بر سرای امام دهم فرود آمد. خلیفهٔ عباسی بیش از این حضور مقدّسش را تاب نیاورد و پس از سالها که پنهان و آشکارا محبوسش داشته بودند، او را نیز مسموم و شهید، به دیدار اجداد مطهرش رساند. روح عظیمی که در این دنیای کوچک گنجیدنی نبود، به ملکوت آسمان پیوست.
منبع: مجله دیدار آشنا