امید های آینده
  • 7397
  • 111 مرتبه
رنگین‌کمان رحمت

رنگین‌کمان رحمت

1400/12/04 10:46:15 ق.ظ

مدت‌ها از آغاز دعوت می‌گذشت، نافرمانی مردم امانش را بریده بود. هرروز برهان و دلیلی نو و تازه بر حقانیت خودش مطرح می‌کرد و مردم نیز با توجیهی جدیدتر حرفش را پس می‌زدند. یونس خسته و بی‌قرار شده بود. مدت‌ها خیالی نه‌چندان جالب به ذهنش خطور کرده بود. از یک‌سو، صبر و تحمل پیامبران گذشته، او را به ادامه کار امیدوار و از سوی دیگر، لجاجت و سرسختی مردم او را از مفید بودن رسالتش برای آن مردم و به ثمر رسیدن زحماتش ناامید می‌کرد. عصر یک روز بهاری در خانه ملیخا میهمان بود. ملیخا عابدترین مردم آن سرزمین و یکی از معدود یاران و پیروان یونس بود. همواره زیر لب ذکر می‌گفت و به چهره یونس نگاه می‌کرد. دقایقی پس از ورود یونس روبیل نیز با کتابی زیر بغل و محاسنی بلند که گرد پیری بر آن نشسته بود وارد شد. روبیل طبیب بود و در سایر علوم نیز صاحب‌نظر. او نیز یار و پیروی استوار برای یونس محسوب می‌شد. هنوز ننشسته بود که گفت: امان از این مردم! ساعتی است در بازار سرپا با عده‌ای بحث می‌کنم. از هر دری حجت می‌آورم از دری دیگر توجیهی می‌آورند و می‌گریزند. دل‌هایشان نسبت به حقیقت سخت و سنگی شده است. امروز کسی تهدید کرد که باید از دعوتتان دست بردارید یا از این شهر بروید. اگر نروید، بیرونتان می‌کنیم. چه باید کرد؟! یونس گفت: آری مرا نیز تهدید کرده‌اند. عقل من جز به بی‌ثمری هدایت برای این مردم به چیز دیگری رهنمون نیست. راه حق و دین خدا در دل‌های این‌ها، گویی اصلاً راه ندارد. کم‌کم دارم به حرف ملیخا می‌رسم. اگر خیرخواهشان نباشیم، باید برای همیشه از این دیار رفت تا آنان در منجلاب خود بمانند و بمیرند. اگر خیرخواهشان باشیم، به نظر من و ملیخا چاره‌ای جز نفرین بر آنان نیست تا از معصیت بیش‌تر و عذاب سخت‌تر نجات پیدا کنند. اگر این‌ها بمانند، کودکان و نوجوانان نیز جهنمی خواهند شد. چه‌بهتر که با بلایی همه را در وادی معاصی متوقف کنیم و کودکان و نوجوانان را از این باتلاق نجات دهیم. روبیل گفت: جناب یونس! شما پیامبر خدایید. دعای شما مستجاب است. اگر اینان را نفرین کنید، خدا دعایتان را مستجاب خواهد کرد. درصورتی‌که خداوند دوست ندارد بندگانش هلاک شوند. مدتی دیگر صبر کنید، شاید فرجی حاصل شود. یونس اندکی اندیشید.

ملیخا گفت: سال‌هاست بر این قوم احتجاج می‌کنیم. دیگر بس است. کودکان معصوم دیروز، امروز مردانی گناهکار و غرق در فساد و کفرند. نباید گذاشت کودکان امروز نیز، به جهنمی سوزان بغلتند. حجت را برایشان تمام کرده‌ایم. تمام معارف دین را از بس تکرار کرده‌ایم، حفظ شده‌اند! اگر قابل هدایت بودند، تابه‌حال هدایت شده بودند. بر دل‌های این‌ها قفل‌های بزرگی از کفر و فساد است که ظاهراً گشودنی نیست. یونس عزیز، اگر نظر مرا بخواهید، چاره‌ای جز نفرین و گریختن از این سرزمین شوم نیست. مگر این‌که خداوند دل‌های این‌ها را به سمت شما و طریقت حق شما مایل کند. یونس برخاست و گفت: به خانه‌ام می‌روم و امشب را فکر می‌کنم تا خدا چه مقدر فرماید.

شب‌هنگام یونس در محراب عبادت خویش قرار گرفت. سرش را پایین انداخت و مدتی متحیر ماند. در دل با خدای خود راز و نیازی کرد. به عاقبت قومش فکر کرد. به حرف‌های ملیخا و روبیل. اگر مردم عذاب شوند، نسل‌های دیگر از عذاب نجات پیدا خواهند کرد. ولی شاید هم به قول روبیل می‌شد این‌ها را نجات داد. ولی هیچ تضمینی وجود نداشت. به قول ملیخا کودکان معصوم دیروز، امروز غرق در فسادند. چه تضمینی وجود دارد که کودکان امروز، مردان و زنان فاسد فردا شوند. هیچ نشانه‌ای از هدایت و راستی در این مردم نیست. خدایا من با این مردم سال‌هاست کلنجار می‌روم. امید به هدایتشان نیست. اگر صلاح می‌دانی و راه دیگری نمانده، عذاب خود را بر آنان نازل کن.

سپس ادامه داد: خدایا! خوب می‌دانی که هرچه در توانم بود برای هدایت این امت دریغ نکردم. گویی دل‌هایشان در باطل ریشه دوانیده. به هیچ صراطی مستقیم نیستند. خوب می‌دانی که چه سخت است نفرین. چاره‌ای ندارم می‌ترسم هرلحظه که بر عمرشان می‌گذرد، بیش‌تر در گرداب معصیت و غفلت خویش و عذاب آخرت تو فروروند. عذاب خود را بر آنان نازل کن تا شاید بدین‌وسیله از معصیت بیش‌تر در امان بمانند و کودکان و نوجوانانشان از حیات در گمراهی و ضلالت رهایی یابند. به کرمت و عزتت ما را ببخش و بر پیامبر آخرینت و اولاد معصومش درود فرست.

یونس سربه‌زیر افکند. گویا به او الهام شد که دعایت مستجاب شد! هفت روز دیگر به هنگام ظهر، عذابی بر آنان نازل خواهد شد که حتی یک نفر هم از این امت نافرمان زنده نخواهند ماند.

صبح روز بعد یونس به سراغ ملیخا آمد. او فرزندش را به دنبال روبیل فرستاد. روبیل هم آمد. یونس ماوقع را بیان کرد و ادامه داد: همین امروز باید به راه افتاد. روبیل از یونس اجازه خواست که بماند. یونس گفت: خودت می‌دانی! عذاب قطعی است هرچند دعا نیز قوی است. من امیدی به هدایت این مردم ندارم. فقط بدان که دایره عذاب از هر طرف به‌اندازه سه روز راه است. پس تا روز چهارم، چیزی از عذاب به مردم نگو. اندک مؤمنان و پیروان را آگاه کن. همگی به همراه خانواده‌هایشان از شهر خارج شدند و به‌سوی سرزمینی خارج از دایره عذاب رهسپار گشتند.

چهار روز گذشت. روبیل در این چهار روز به دعوتش ادامه داد. هیچ سودی نداشت. هر بار با پرتاب سنگ و چوب و میوه‌های گندیده مواجه می‌شد و به خانه‌اش می‌رفت. صبح روز بعد، به بازار شهر آمد. بر فراز سنگی ایستاد. چند جوان ولگرد دور سنگ ایستاده و مسخره‌اش کردند. یکی گفت: این پیرمرد دوباره آمد. دیگری گفت: پیرمرد خسته شدی از بس حرف زدی. می‌خواهی من به‌جای تو صحبت کنم و اندکی از حرف‌های همیشه روبیل را گفت، همه خندیدند. روبیل گفت: ای مردم! یکی از جوان‌ها با حالت مسخره‌ای گفت، ساکت و بعد همه باهم خندیدند. روبیل گفت: «یونس به همراه پیروانش از میان شما بیرون رفتند.» یکی از پشت جمعیت فریاد زد: «چه‌بهتر از این! تو هم باید بروی» دیگری گفت: حتماً می‌روی! روبیل ادامه داد: «سه روز دیگر عذاب بر این سرزمین نازل می‌شود و از هر طرف تا سه روز راه مشمول این عذاب خواهد شد. پس هیچ‌کس را چاره و راهی برای فرار نیست. هرچه گذشت، گذشت. هر چه بدخلقی و لجاجت کردید، کافی است. سه روز دیگر صاعقه با این سرزمین چنان کند که عبرت تاریخ شود!» مردم خندیدند! یکی گفت: «دلایل روبیل تمام شده است، از عذاب می‌ترساند. پیرمرد بنشین طبابت کن و با دنیا صفا کن. تو را چه به این حرف‌ها، سر پیری و معرکه‌گیری!»

جماعت خندیدند. روبیل ادامه داد: «فقط سه روز مهلت دارید. این سه روز برای دفع بلا و عذاب مدت بسیار کمی است. من هفتادسال دارم. در این هفتادسال، به کسی بدی نکرده‌ام. بیایید به خاطر ریش سپید من و خدمتی که در این شهر به شما کردم، دست از راه خویش بردارید و به درگاه خدا توبه کنید و ایمان بیاورید.» قصاب بازارچه با لباسی پرخون از انتهای جمعیت و با صدایی کلفت فریاد زد: «روبیل کار تو و ارباب خیال‌پردازت به‌جایی رسیده که مردم را از بلا می‌ترسانی، یونس عاقل‌تر بود که گریخت! تو نیز هر چه سریع‌تر شهر ما را ترک کن. از این لحظه خون تو به گردن خود توست. هر بلایی سرت بیاید، جز خودت را سرزنش نکن.» و استخوانی را که در دست داشت به‌سوی روبیل پرتاب کرد. استخوان به روبیل نخورد اما بارانی از سنگ و میوه گندیده و چوب و کفش پاره به سویش باریدن گرفت. مردم هرچه دم دستشان بود، به‌سوی او پرتاب می‌کردند. روبیل کتابش را بر سر گرفت و از کوچه‌ای گریخت. کودکان به دنبالش می‌دویدند و او را سنگ‌باران می‌کردند. روبیل به خانه‌اش رسید، داخل خانه شد و در را بست. اشک در چشمانش حلقه زد. گفت: خدایا! تو پروردگار عالمی و این‌ها بندگان تواند. قطعاً هدایت این‌ها در توان توست. چنان کن که از نفرین یونس رهایی یابند. وارد اتاق شد و بر سجاده‌اش نشست، مشغول نماز شد. ساعتی نگذشت که صدای باریدن قطرات باران را از حیاط شنید. حدس زد که مقدمه عذاب است. به صدای قطرات گوش می‌داد که ناگهان فریاد جماعتی را از کوچه شنید که صدایش می‌زدند و محکم بر در می‌کوبیدند. سراسیمه داخل حیاط دوید. «خدایا چه می‌بینم» قطرات خون مثل باران از آسمان می‌بارید. حیاط خانه قطره‌قطره خونی بود. افق آسمان سیاه سیاه بود. در فاصله اتاق تا درب حیاط، لباس‌های روبیل خونین شد. بی‌اختیار می‌گریست و استغفار می‌کرد. درب را گشود. چند نفر ریختند داخل خانه و به دست و پای روبیل افتادند. هراسان و دیوانه‌وار باهم صحبت می‌کردند. مشخص نبود چه می‌گویند! روبیل از میان صحبت‌ها فقط کلمات صاعقه، خون، شرق و غرب، ابرهای سیاه و صداهای وحشتناک را فهمید. التماس می‌کردند که نجاتشان دهد. صدای جماعتی از کوچه می‌آمد که فریاد می‌زدند و می‌دویدند. روبیل به کوچه آمد گویی تمام شهر به سمت خانه او هجوم آورده بودند. خون مثل رگبار می‌بارید. مقابل خانه روبیل ولوله‌ای بود. روبیل به پشت‌بام خانه رفت و بر لبه بام ایستاد. شرق و غرب و شمال و جنوب افق را ابرهای سیاه پوشانده بودند. افق چون شب تاریک بود و میانه آسمان روشن. صاعقه‌ها چنان در افق‌ها می‌زدند که گویی زمین را پاره‌پاره می‌کنند. رعدهایی دهشتناک که فریاد وحشت مردم در لوای آن شنیده نمی‌شد. کوچه پر از جمعیت بود. زمان که می‌گذشت، تک‌تک افراد بر زمین می‌افتادند و از وحشت بی‌هوش می‌شدند. روبیل شروع به صحبت کرد و در لابه‌لای فریاد رعدها بریده‌بریده سخن می‌گفت: سروصورت و لباس مردم خون بود و درودیوار. روی زمین خون جاری شده بود. این‌که در این شهر تنها روبیل بود که ایمان داشت و برای او قوت قلب بود و این‌که کورسوی نجات قوم اگر باشد به دست اوست، به او اجازه ترسیدن را هم نمی‌داد. بی‌شک اگر تنها بود از وحشت مرده بود. گفت: «این عذاب الهی است که آغاز شده است. دو روز دیگر در این سرزمین هیچ‌کس زنده نخواهد بود. گناهان شما و کفر شما خشم خدا را برانگیخت. چرا به یونس ایمان نیاوردید. اینک این عذاب الهی است و باید چشید و ازآنجایی‌که خدا از شما راضی نیست، خواهید مرد.» قصاب فریاد زد: «روبیل بس کن این موعظه‌ها. اینک بگو چه کنیم؟» روبیل گفت: «به درگاه خدا بیایید و توبه کنید تا شاید عذاب را از شما بردارد.» گفتند: چگونه؟ گفت: «همگی جمع شوید تا به بیابان برویم. بین زنان و فرزندان جدایی اندازید. بین شتران و بچه شتران. بین گاوها و گوساله‌ها، بین گوسفندان و بره‌ها. آنگاه بگریید و دعا کنید.» همگی به‌سوی خارج شهر حرکت کردند. پیشاپیش آنان روبیل حرکت می‌کرد. کفش‌هایش را درآورد، آنچه بر سر داشت به سویی انداخت و مردم نیز چنان کردند. در بیابان بر خاک افتادند. ضجه زدند و گریستند. بچه‌ها در وحشت حادثه و خون و دوری مادران گریه می‌کردند و به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند. گه گاه در میان خون و گل به زمین می‌خوردند. گریستند و گریستند و گریستند!

ناگاه آرامشی عمیق بر قلب روبیل نشست، نگاهی به آسمان انداخت. میان ابرها سوراخی باز شده بود و اندک‌اندک پرتو خورشید در آن رنگ می‌گرفت. قطرات خون کوچک‌تر شد. صاعقه‌ها ضعیف شدند، خورشید از میان ابرها نمایان شد. رگبار خون به باران نم‌نم از قطرات خون تبدیل شد. رنگین‌کمان قرمزرنگی بر افق پدیدار شد. صاعقه‌ها دیگر تک‌وتوک می‌زدند و ضعیف. لبخند شادی بر لبان زن و مرد و پیر و جوان نشست. کودکان هنوز گریه می‌کردند؛ اما گریه‌های آنان نیز آرام شده بود. باران باریدن گرفت و خورشید پرفروغ تابیدن. رنگین‌کمان کم‌کم هفت‌رنگ طبیعی خود را می‌یافت. دیگر از باران خون خبری نبود و رگبار دل‌نشین باران زلال و شفاف می‌بارید. مادران، کودکان خود را در آغوش گرفتند و مردان به سجده افتادند و خدایی را که به نام خدای یونس می‌شناختند، شکر گفتند. روبیل در همان حال و مکان چگونگی ایمان آوردن را بیان کرد. هرچند تمام مردم آن‌قدر از یونس و ملیخا و روبیل شنیده بودند که همه بلد بودند. خون از سروصورت مردم شسته و شکوه و عظمت ایمان بر چهره‌هایشان پدیدار می‌شد. روبیل به رنگین‌کمان هفت‌رنگ نگاهی انداخت. اشک‌هایش جاری بود و چشمانش برق می‌زد.

منبع: مجله دیدار آشنا