امید های آینده
  • 7398
  • 127 مرتبه
خورشیدی در شب

خورشیدی در شب

1400/12/11 11:34:02 ق.ظ

ستاره‌های بی‌شمار در آسمان کنار ماه، غریبانه سوسو می‌زدند. راهب مسیحی از صومعه خود بیرون آمد و به آسمان چشم دوخت؛ اما نوری که در دوردست از زمین به‌سوی آسمان شعله می‌کشید، توجهش را جلب کرد. آن نور عجیب‌تر از روشنایی آسمان پرستاره بود. چیزی که به چشم راهب خورد، غیرمنتظره بود. تابه‌حال چنین صحنه عجیبی را ندیده بود. به‌سوی نور نگاه کرد که از زمین به آسمان برمی‌خاست؛ نوری که نه شبیه نور چراغی روشن در تاریکی بود و نه مثل روشنایی آتش شعله‌ور. کنجکاوی راهب بیش‌تر شد. صدای چند نفر در آن دوردست به گوشش خورد. با خود اندیشید: «شاید آن‌ها به کمک احتیاج دارند.» اما آن روشنایی چیزی دیگر به راهب می‌گفت. نوری که جذبه‌ای خاص داشت و ناخودآگاه او را به‌سوی خود می‌کشید. به‌طرف نور راهی شد و آرزو کرد سراب نباشد و به آن نور برسد. در دلش گرمای خاصی را احساس کرد و درونش انگار غوغایی بود.

نزدیک‌تر که شد مردان زیادی را دید که گرم عیش و نوش و استراحت بودند؛ اما در میان آن‌ها آن نور همچنان می‌درخشید. اسب‌ها و شترها هم در جایی مشغول استراحت بودند. راهب به گوشه‌ای دیگر نگاه کرد که چند زن و کودک اندوهگین بودند و راز و نیاز می‌کردند. او دریافت که این‌همه مردان بااین‌همه اسب و امکانات باید جنگ‌جو باشند. مردی که در گوشه‌ای مسلح ایستاده بود، خود را به راهب رساند. راهب به آن مرد چشم دوخت. نیزه‌ای در دست داشت و شمشیری به کمر بسته بود. گوشه دستارش را روی صورتش انداخته بود و چشم به حرکات راهب داشت. راهب با تعجب پرسید: «اینجا چه خبر است، از کجا می‌آیید؟»

مرد دستش را روی دسته شمشیرش گذاشت. او انگار وظیفه داشت ماجرای شهادت امام حسین (علیه‌السلام) و اسارت خانواده‌اش را به گوش همه برساند. سؤال راهب را بی‌پاسخ نگذاشت و گفت: «ما از عراق می‌آییم.»

راهب تعجبش بیش‌تر شد. دوباره همه را زیر نظر گذراند. دوباره پرسید: «از کجا می‌آیید؟ از عراق!»

نگهبان با غرور گفت: «آری. در آنجا با حسین (علیه‌السلام) جنگ کرده‌ایم. حالا هم با اسرا به دربار یزید می‌رویم.»

راهب نام امام حسین (علیه‌السلام) را که شنید به یاد پیامبر افتاد. پیامبری که نوه‌اش را بسیار دوست داشت و شهادت او را در کربلا پیش‌بینی کرده بود. خم به ابروهایی پرپشت راهب نشست و پیشانی‌اش چین برداشت. می‌خواست بداند درست شنیده است یا نه. رو به نگهبان کرد و گفت: «با حسین جنگیده‌اید؟ پسر دختر پیغمبر و فرزند پسرعموی پیامبر خودتان؟»

مرد به علامت تأیید سرش را تکان داد. راهب در جا خشکش زد. واقعاً چه قوم نامردی که به امام خود و فرزند پیامبر رحم نکردند. دوباره چشم اشک‌بارش را دوخت به اسیران. آه بلندی کشید و خیره شد به سری که روی نیزه بود. چهره‌ای مهربان که نور از آن می‌بارید. راهب رو به نگهبان گفت: «وای بر شما! اگر عیسی بن مریم فرزندی داشت، ما او را روی چشم‌هایمان می‌نشاندیم؛ اما شما...»

مظلومیت امام و غریبی اسیران دل راهب را شعله‌ور کرد. نمی‌توانست چشم از آن‌همه مظلومیت بردارد. نگهبان بی‌خیال و خونسرد مثل تکه سنگی ایستاده بود. او روزهای آینده را می‌دید که پاداش بزرگی را همراه سربازان دیگر، از دست یزید خواهد گرفت.

- از شما تقاضایی دارم!

نگهبان به چهره شکسته راهب که قبایی خاکستری بر دوش داشت نگاه کرد و گفت: «بگو، چه می‌خواهی.»

راهب گامی جلوتر گذاشت و به نگهبان نزدیک شد: «من ده هزار درهم دارم که از پدرانم به ارث برده‌ام. به امیرتان بگویید من آن پول را به شما می‌دهم و شما در عوض این سر مبارک را به من بدهید تا هنگام رفتنتان نزد من باشد.»

نگهبان وقتی این حرف را از راهب شنید، سر از پا نشناخت و گفت: «کمی صبر کن. برمی‌گردم.» بعد با شتاب خود را به فرمانده رساند. راهب دوباره فرصتی پیدا کرد که این مناظر غریب را ازنظر بگذراند. نگهبان داشت موضوع را به فرمانده می‌گفت درحالی‌که انگشت اشاره‌اش رو به پیرمرد مسیحی بود. او بیم این داشت که فرمانده تقاضایش را رد کند؛ اما با خود گفت: «وقتی حرف پول و سکه طلا در میان باشد، کسی جواب رد نخواهد داد.»

طولی نکشید که فرمانده با نگهبان خود را به راهب رساند. فرمانده با غرور گفت: «تو که هستی و از کجایی می‌آیی؟»

راهب گفت: «می‌بینی که من راهبی بیش نیستم. پیرو دین حضرت عیسی.»

- درست است که تو این سر را در عوض ده هزار درهم می‌خواهی؟

- آری، من قول می‌دهم هنگام رفتنتان این سر مبارک را به شما پس بدهم.

بعد به نقطه‌ای اشاره کرد و گفت: «آنجا را که می‌بینید، صومعه من است. روز و شبم را در آنجا می‌گذرانم.»

فرمانده به‌جایی که راهب اشاره کرده بود، چشم دوخت و بعد رو به راهب گفت: «ما تا صبح اینجا هستیم. این سر را به تو می‌دهیم به شرطی که اول صبح آن را به ما بازگردانی.»

در دل راهب غوغایی بود. دستانش می‌لرزید. باور نمی‌کرد مقدس‌ترین سر در دستانش باشد. او خورشیدی را در دست داشت که بوی بهشت و پیامبر را می‌داد. خورشیدی که در دل شب می‌درخشید و سایه‌ها را محو می‌کرد. او در دل می‌گریید و بر لبش زمزمه‌ای جاری بود: ای بزرگ‌مرد، کاش زنده بودید و پادررکابتان بودم. ای برترین انسان، کاش در کنار شما بودم و خاک‌پایتان را سرمه چشمانم می‌کردم. با تو چه کرده‌اند این نامردان. این‌ها که اسم اسلام و دین محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را با خود دارند؛ اما بویی از آن نبرده‌اند. خدایا چگونه می‌توان باور کرد این قوم با برترین مردم این‌گونه رفتار کرده‌اند.

صومعه را نوری فراگرفت. فضا پر از حس غریبانه‌ای شده بود. راهب سر مبارک امام حسین (علیه‌السلام) را در گوشه‌ای نهاد و گردوخاک را از سر امام کنار زد. معصومیت عجیبی در آن چهره بود. راهب رفت و مشک و کافور آورد. درحالی‌که اشک می‌ریخت، آن سر مبارک را با مشک معطر ساخت. بعد آن را در پارچه‌ای گذاشت و در دامان خود نهاد و زارزار گریست. ناگهان صدایی فضای صومعه را پر کرد: «خوشا به حال تو و خوش به حال‌آنکه حرمت این سر را شناخت.»

راهب به اطراف نگاه کرد. فقط صدا بود که در فضا طنین‌انداز شده بود. پس از کمی سکوت دوباره بغضش ترکید و اشک از چشم‌هایش جاری شد. درحالی‌که سر مبارک را در دست داشت بر گونه‌های امام بوسه زد و آن را در آغوش گرفت: راهب سربلند کرد و گفت: «ای خدا، به‌حق عیسی اجازه بده تا این سر مقدس با من سخن بگوید.»

دوباره چشم به آن چهره مهربان و معطر دوخت. ناگاه آن چهره لب گشود: «ای راهب، چه می‌خواهی؟»

راهب که نگاه از صورت مبارک امام حسین برنمی‌داشت گفت: «تو کیستی؟»

- من پسر محمد مصطفی و پسر علی مرتضی و پسر فاطمه زهرا هستم. من شهید کربلایم. من مظلوم و تشنه‌لبم.

احساس عطش در درون راهب راه پیدا کرد. صحنه‌ای در ذهنش مجسم کرد: دشتی بی‌آب و یاران امام حسین (علیه‌السلام) که با لبی تشنه به پیکار با دشمنان خدا می‌روند. دیگر صدای از امام نشنید. فضا را سکوت پر کرده بود و این ناله و زمزمه عاشقانه راهب بود که سکوت فضا را می‌شکست. قطره‌های اشک بر گونه‌هایش جاری می‌شد. صورتش را بر چهره مبارک امام گذاشت و گفت: «چهره از چهره‌ات برنمی‌دارم تا این‌که بگویی شفیع من در روز قیامت خواهی بود.»

صدای دل‌نشین امام گوش راهب را نوازش داد: «به دین جدم محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بازگرد.»

راهب وقتی این را شنید، زمزمه روح‌بخش شهادت را بر لب جاری ساخت: «اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمدا رسول الله»

مرد مسیحی به دین اسلام روی آورد. لحظات مبارکی را داشت سپری می‌کرد. او به حال مظلومان کربلا می‌گریست و با خدا و در حضور بهترین مرد خدا راز و نیاز می‌کرد. نمی‌خواست که این شب غریب به منزل صبح برسد. او که خورشید امامت را در صومعه خود داشت، نمی‌خواست آفتاب آسمان از پشت کوه ظاهر شود و چهره زمین را روشن کند. سر امام او را نورانی کرده بود؛ اما لحظه‌ها آن‌قدر به‌تندی سپری می‌شد که چاره‌ای جز تسلیم شدن در برابر صبح نداشت.

چشمان اشک‌آلودش را پاک کرد و به پنجره خیره شد. دیگر چهره آسمان سرمه‌ای نبود. ستارگان بی‌شمار شب با طلوع آفتاب صبحگاهی محو شده بودند و رنگ آبی روشن از پنجره به درون می‌ریخت. راهب بلند شد و سر مبارک را در دست گرفت. لحظه تلخی بود. او باید سر مبارک امام حسین (علیه‌السلام) را تحویل آن سیاه‌دلان می‌داد. ای‌کاش آن‌ها همه سنگ می‌شدند تا این‌گونه با غرور و تکبر به اهل‌بیت آفتاب، ظلم نمی‌کردند.

اسب‌ها زین می‌شدند و شترها از جای برمی‌خاستند. چند نگهبان که مأمور حمل سرها بودند، یکی‌یکی سرهای مبارک را از صندوق درمی‌آوردند و با سنگدلی آن‌ها را روی نیزه می‌گذاشتند. راهب به آن مردان سیاه‌دل نزدیک شد و رو به یکی از نگهبانان گفت: «با امیرتان صحبتی دارم.»

فرمانده که لباس رزمش را به تن کرده بود خود را به راهب رساند. به چشم‌های سرخ و اشک‌آلود راهب نگاه کرد و گفت: «دیگر چه می‌خواهی؟»

راهب گریست و درحالی‌که شانه‌هایش به خاطر گریه می‌لرزید، گفت: «تو را به خدا و به‌حق محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سوگند می‌دهم آنچه را که تاکنون با این سر مقدس کرده‌اید، دیگر نکنید، این سر مقدس را از صندوق بیرون نیاورید.»

امیر گفت: «باشد چنین خواهیم کرد.»

مرد مسیحی که حالا مسلمان شده بود، سر مبارک امام را به آنان تحویل داد و سراغ اسیران رفت، خانواده امام و کودکان هاشمی دربند بودند. امام سجاد (علیه‌السلام)، امام محمدباقر (علیه‌السلام) که چهار سال بیش‌تر نداشت، حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و دیگر دختران که مظلومانه باید راهی شام می‌شدند. گرد غریبی بر جسم آن‌ها نشسته بود. راهب از همه آن‌ها دلجویی کرد و مشغول عزاداری شد. آن جمع، مظلومانه در عزای امام و یارانش نوحه سر دادند و گریستند.

دیگر وقت وداع بود. کاروان اسرا که نگهبانان زیادی در اطراف آن‌ها بودند، به‌طرف شام حرکت کردند، طولی نکشید که در میان گردوغبار راه آن کاروان از چشم‌های راهب دور شد. راهب با چشمی گریان و حسی غریب راه کوهستان را در پیش گرفت.

آن سیاه‌دلان به حرف راهب گوش نکردند و سرهای عزیز را روی نیزه‌ها گذاشتند. به میان راه که رسیدند، فرمانده به یاد سکه‌هایی افتاد که راهب داده بود. وقتی کیسه پر از سکه طلا را گشودند آنچه دیدند باورشان نشد. در جا خشکشان زد. سکه‌ها تبدیل به سنگ شده بودند. سنگ‌هایی که مثل سکه بودند و در دو روی آن آیاتی از قرآن نوشته شده بود.

فرمانده یکی از سنگ‌ها را برداشت و نگاه کرد و این آیه به چشمش خورد: «و لا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون» در طرف دیگر سنگ این آیه حک شده بود: «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون

 

 

منبع: مجله دیدار آشنا