امید های آینده
  • 7402
  • 120 مرتبه
کبوتر شدن

کبوتر شدن

1400/12/08 09:08:40 ق.ظ

نما خارجی / بیابان برهوت / شب

یک جوان با محاسن بلند و پیراهن عربی از این‌سو به آن‌سو می‌رود. چشم‌هایش نگران است. گویی انتظار حادثه‌ای او را از خود بی‌خود کرده است. نگاهش بیش‌تر به دنبال رسیدن به ماه آسمان را چرخ می‌زند. بر ارتفاعی می‌ایستد و دست‌هایش را به سمت آسمان می‌کشد. تلاش می‌کند تا ستارگان آسمان را بچیند. نمی‌تواند. گریه می‌کند. بی‌تاب می‌شود. رعدوبرقی آسمانی او را به خود می‌آورد بار دیگر دست‌هایش را به سمت آسمان می‌کشد این بار پس از لحظاتی ستاره‌ای از آسمان می‌چیند. خوشحال می‌شود. ستاره را پیش رویش می‌گیرد. ستاره را می‌بوسد و ناگهان نورانی می‌شود. انسانی نورانی که بر فراز تپه ایستاده است؛ و باز آن مرد نورانی شروع به دویدن می‌کند.

 

نما خارجی / داخل کوچه‌هایی کاه‌گلی و قدیمی / روز

نفس‌نفس می‌زند برق شادی از رسیدن به آبادی در چشم‌هایش نقش می‌بندد. خسته است صدای اذان در گوشش می‌پیچد و باز می‌دود به برکه‌ای می‌رسد. آستین‌ها را بالا می‌زند و وضو می‌گیرد. دوربین موج‌های آب را که در اثر برخوردهای دست جوان به تلاطم آمده دنبال می‌کند. جوان نفس عمیقی می‌کشد و باز می‌دود و شتاب می‌کند برای رسیدن. رسیدن به محدوده‌ای که می‌خواهد نورانیت ستاره را به آن تقدیم کند.

 

نما خارجی / صحن یک مسجد / ظهر/

جمعیت فراوانی نشسته‌اند و به حرف‌های یک نفر گوش می‌دهند دوربین از پشت سر وارد می‌شود چرخ می‌زند و چهره‌های گرفته را یکی‌یکی نشان می‌دهد بیشتر چهره‌ها گرفته‌اند. بعضی‌ها گریه می‌کنند بعضی‌ها بهت‌زده‌اند. چشم‌های حیران و مضطرب دارند چیزی را گوش می‌کنند.

صدایی پرطنین و زیبا بر تصویرها می‌نشیند و آرام با حالتی که گویی صاحب‌صدا بیمار است می‌گوید.

«مرا حلال کنید» هر کس حقی بر گردن من دارد بگوید ...

چهره‌ها درهم می‌شود دیگر گریه به هیچ‌کس امان نمی‌دهد. همه گریه می‌کنند.

 

نما خارجی / صحن یک مسجد / ظهر

اشک در چشم‌ها خشک شد. همه حیران شده‌اند از تعجب چشم‌ها از حدقه بیرون آمد در میان انبوه مردم مردی ایستاده و می‌خواهد با پیامبر سخن بگوید. گویی حقی بر عهده پیامبر دارد که می‌خواهد آن را مطالبه کند. همهمه‌ها خاموش می‌شود سکوت حکم‌فرماست. مرد به سخن می‌آید: یا رسول‌الله. یادم می‌آید روزی در سفری همراه شما بودیم شما می‌خواستید مرکب خود را هی کنید عصایتان بدون خواست شما به پشت من خورد و حالا من می‌خواهم قصاص کنم.

صدای همهمه بالا می‌گیرد بیشتر مردم گریه می‌کنند. بعضی زیر لب به این شخص خرده می‌گیرند؛ و فضا پر می‌شود از همهمه و ناله و گریه ...

 

نما خارجی / داخل کوچه‌های شهر مدینه /

جوانی با لباس عربی تند می‌آید درحالی‌که در دستش یک عصای چوبی است یکی‌یکی کوچه‌ها را می‌پیماید و دوربین بیشتر سعی می‌کند که با عصا همراه باشد تا با شخص. نماهای مختلف از عصا و حرکت مرد درهم می‌آمیزد تا مرد و عصا به دروازه مسجد می‌رسند و پیش روی آنان نگاه‌هایی است که منتظر آمدن صحابه پیامبر است و آن عصایی که بر گرده مرد خورده است. با رسیدن صحابه دوباره گریه و ناله فزونی می‌گیرد.

 

نما خارجی / داخل صحن مسجد /

مرد پیش آمد در پیش روی مرد فضایی نورانی است. صدای ناله و گریه به اوج خودش رسیده. خیلی‌ها نفرین و دشنام می‌دهند به این مرد. مرد به سخن می‌آید و دوباره همه‌جا را سکوت فرامی‌گیرد.

وقتی آن ضربه بر من اصابت کرد بدن من برهنه بود.

و باز صدای ناله مردم بالا می‌رود. چهره مرد برافروخته شده گویی اتفاق خاصی می‌خواهد بیافتد. تمام مسجد یکپارچه چشم شده‌اند تا ببینند سرانجام این درخواست چه خواهد شد.

 

نما خارجی / داخل مسجد /

مرد دست‌های خود را باز کرده، گویی که نور را در آغوش گرفته است. عصا کناری افتاده و مرد به پهنای صورت اشک می‌ریزد.

 

نما خارجی / چهره غبارگرفته جوان / روز

چهره جوان تمام دوربین را پر کرده. قطرات عرق روی پیشانی‌اش معلوم است. آرام تصویر باز می‌شود جوان دست‌هایش را به حالت قنوت جلوی سینه‌اش گرفته و نور ستاره در آن می‌درخشد. آرام‌آرام دست‌هایش را به سمت آسمان می‌کشد و نور به آسمان بازمی‌گردد.

 

نمای داخلی / داخل اتاق یک جوان

روی میز مطالعه کنار یک چراغ روشن مطالعه نشسته است / چشم‌هایش پراشک است و کتابی را که جلوی دیدگانش باز است را خیس کرده است. جوان به افق چشم دوخته / پشت سر جوان تابلویی که روی آن با خط زیبا نوشته شده یا رسول‌الله

منبع: مجله دیدار آشنا