امید های آینده
  • 7440
  • 93 مرتبه
به دادم برس

به دادم برس

1401/02/22 01:41:57 ب.ظ

عبدالله به دیوارهٔ سخت صخرهٔ کوچک تکیه داد. دلش پر از غصه شد. دوروبر خود چشم چرخاند. دلش می‌خواست با نالهٔ بلند، عقده‌هایش را بیرون بریزد. چه کسی بود که پای درد دلش بنشیند و غصه‌هایش را بروبد!

چشم به آسمان کشاند و به خدا شکایت کنان گفت: «فقط خودت به دادم برس; تنهایم، خدا!»

یاد طیس و دوستانش افتاد. در نظرش، طیس چه قدر پست شده بود! دیگر کم مانده بود که آن ماجرا را از همه جای شهر جار بزند. حالا خیلی‌ها به موضوع پی برده بودند. همان ماجرای پول مختصری که عبدالله به «طیس» بدهکار بود.

آخرین بار، همین چند دقیقهٔ پیش بود که طیس، سر راه او سبز شد و زبان پشت لب‌های درشت و سیاهش چرخاند که: «آهای عبدالله! دوباره که دست‌خالی هستی، نکند بازهم گرفتاری و شرمنده ... هان؟!»

عبدالله هم با رویی سرخ، اما دلی خشمگین گفت: «نه! باور کن هنوز در تلاش هستم تا هر طور شد، بیست‌وهشت دینارت را برایت جور کنم; کمی صبر داشته باش مسلمان!»

ناگهان دوستان «طیس» دور عبدالله جمع شدند و او را به باد خنده‌های مسخره‌آمیزشان گرفتند.

- آهای آهای عبدالله گدا! آهای آهای عبدالله بی‌پول! عبدالله گرسنه!

همان‌دم بود که عبدالله از دست آن‌ها گریخت. «طیس» هم پشت سرش عربده کشید که: «تا فردا مهلت داری پولم را پس بیاوری; وگرنه، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. می‌دهم نوچه‌هایم از پا به نخل‌های نخلستانم آویزانت کنند، آن‌وقت ...!»

حالا عبدالله آرام‌آرام می‌گرید. دامن دشداشه‌اش خیس اشک بود و گونه‌های درشت و برآمده‌اش، متورم.

- خدایا! از کجا بیست‌وهشت دینار طلا جور کنم. برای من پول زیادی ست.

کاش محتاج نبودم و از او قرض نمی‌گرفتم! کاش می‌مردم و دست به دامان او نمی‌شدم!

فکری به خاطرش رسید.

- بروم دست به دامان او بشوم. نه ... بهتر نیست؟! او خیلی کریم است. خیلی هم باگذشت و رازدار!

فوری به عریض، در نزدیکی مدینه رفت. چون اهل خانهٔ امام رضا (علیه‌السلام) گفته بودند که حضرت به آنجا رفته است.

به محلهٔ عریض رسید. به‌طرف کلبهٔ امام راه افتاد. امام را از دور دید تا آمد پا تند کند، دید امام فوری اسبش را به سمت او راند و خیلی زود به او رسید. هر دو گرم سلام و احوال‌پرسی شدند. عبدالله تا آمد حرفی بزند، امام رضا (علیه‌السلام) پرسید: «چه خواسته‌ای داری عبدالله!»

عبدالله لب‌هایش را به‌زحمت لرزاند.

- قربانت گردم مولای من! «طیس» از من طلبی دارد و چند روزی ست که در گرفتن آن پافشاری می‌کند. من نتوانسته‌ام پولش را تهیه کنم; اما او با حرف‌ها و اعمال خود مرا در کوچه و بازار، رسوای مردم کرده است!

صورت امام رنگ‌به‌رنگ شد. عبدالله فکر کرد شاید امام به «طیس» خواهد گفت که بازهم به عبدالله مهلت بده و دیگر او را آزار نده!

اما چنین نشد. امام رضا (علیه‌السلام) با جملهٔ کوتاه گفت: «همین‌جا باش تا برگردم!»

او بر روی زیلویی ساده در بیرون کلبه نشست. ماه رمضان بود. عبدالله هم مثل امام روزه‌دار بود. دقایقی گذشت، امام نیامد. عبدالله نگران شد. برخاست تا به مدینه برگردد و روزی دیگر به سراغ امام بیاید. چون وقت افطار شده بود.

تا آمد راه بیفتد، امام را در برابر خود دید.

امام رضا (علیه‌السلام) با مهربانی او را به درون کلبه برد. عبدالله هنوز در فکر بدهکاری‌اش بود.

امام ایستاد به نماز. عبدالله نیز پشت سر امام نماز خواند.

دقایقی بعد امام از عبدالله پرسید: «گمان نمی‌کنم که هنوز افطار کرده باشی؟»

عبدالله با خجالت پاسخ داد: «نه افطار نکرده‌ام!»

امام از خدمت کار خود خواست غذا بیاورد. خدمت کار، فوری دست‌به‌کار شد، سینی کوچکی را در مقابل عبدالله و امام گذاشت. عبدالله در کنار امام رضا (علیه‌السلام) و خدمت کارش افطار کرد.

بعد از خوردن غذا، امام با خوش‌رویی به عبدالله گفت: «تشکی را که رویش نشسته‌ای بلند کن. هر چه زیر آن است، برای توست!»

عبدالله تعجب‌کنان، لبهٔ تشک را بالا زد. دستش به کیسه‌ای کوچک خورد. با خوشحالی آن را برداشت. داخل آن پر از سکه بود. آن را تکان داد و سپس از امام تشکر کرد و برای رفتن برخاست.

به دستور امام، چهار تن از خدمت کارها و دوستانش آماده شدند تا او را تا مدینه همراهی کنند; عبدالله گفت: «نه سرورم، نیازی به آمدن آن‌ها نیست؛ شبگردهای ابن مسیب در گشت‌وگذار هستند، دوست ندارم آن‌ها مرا همراه اینان ببینند!»

- ابن مسیب، حاکم ستم گر مدینه بود. هیچ شیعه‌ای در مدینه از دست او در امان نبود. -

امام گفت: «راست گفتی. خدا تو را هدایت کند!»

عبدالله خداحافظی کرد و با شعف و شوق راه افتاد. دوستان امام تا جایی که از دید یاران ابن مسیب دور بود او را همراهی کرند. سپس به نزد امام بازگشتند.

عبدالله، بی‌قرار و باعجله وارد خانه شد و ماجرا را برای همسرش بازگفت.

بعد بند از دور گلوی کیسه باز کرد و سکه‌های طلای آن را یکی‌یکی شمرد.

48 سکهٔ طلا بود. شگفت‌زده شد. ناگهان نگاهش به نوشتهٔ روی یکی از سکه‌ها گره خورد: «28 دینار طلب آن مرد است و بقیه هم برای توست!»

عبدالله به گریه افتاد. همسرش که با بهت و ناباوری نگاهش می‌کرد، پرسید: «چرا گریه می‌کنی مرد، چه شده عبدالله؟!»

صدای عبدالله بریده‌بریده از ته حلقش بیرون آمد.

- معجزه است؛ معجزهٔ امام رضا (علیه‌السلام). سوگند به خدا من به امام نگفته بودم که طلب «طیس» چه قدر است؛ اما انگار او همه‌چیز را فهمید. خدایا، او چه قدر به دل دوستانش نزدیک است!

منبع: مجله دیدار آشنا