تاریکی همهجا را فراگرفته بود. شهر از نفس افتاده بود. کوچه خلوت بود. همه رفته بودند جز چند خادم حسینیه که مشغول رفتوروب و شستن استکانها برای فردا بودند. این پا و آن پا کرد اما چشم از در بر نداشت. صدایی آمد. صدای خسته و آرام قدمهایی روی سنگفرش حیاط. آمد توی دالان. خودش بود؛ حاج غلام. توی درگاه ایستاد. نگاهی به آسمان کرد. یک پارچه سیاه بود. پر از پولکهای نور. زیر لب چیزی گفت. سر برگرداند و به حیاط نگاه کرد و دوباره لبهایش تکان خورد. برگشت به کوچه نگاه کرد. ساکت و تاریک. «بسمالله» گفت و پا به کوچه گذاشت. کوچه انگار خوابیده بود. صدایی نبود. جز همهمههایی گنگ و دور. نگاهش افتاد به علم سر در هیئت. «السلام علیک یا اباعبدالله» گفت و به راه افتاد.
مرد، توی تاریکی که سایه دیوار غلیظترش کرده بود، همچنان ایستاده بود. دست به کمر برد و روی قمه که پر شالش بود کشید. انگار بخواهد مطمئن شود.
حاج غلام آرام قدم برمیداشت. به زمین نگاه میکرد و زیر لب چیزهایی میگفت. صدایی آمد. ایستاد. سربلند کرد. انگار چیزی در سایهٔ دیوار کوچه، تکان خورد. برق دو چشم را دید.
ـ یعنی...
ناگهان از سایه بیرون پرید. حاج غلام قدمی عقب گذاشت. «بسمالله» گفت. قلبش تندتند میزد. چشم ریز کرد. میخواست بداند کیست که در این وقت شب در این کوچهٔ تاریک جلوی او را گرفته؟ او که با کسی کاری ندارد.
ـ شعبان... شعبان بیمخ؟
میشناختش. باجگیر سر گذر. مردم محل از دست او و نوچههایش آسایش نداشتند. سراغ هر کس میآمد، خیر نبود. کاسبها هرماه باید چیزی برای او کنار میگذاشتند.
چیزی، انگار توپی بزرگ پرت شده بود بیرون. خورده بود به جعبهها. جعبهها ریخته بودند زمین. میوهها پخش شده بود توی کوچه. پیرمرد میان جعبهها ولو شده بود. پیشانیاش شکافته بود. خون روی صورتش شیار زده بود. ناگهان چیزی انگار خورده بود توی شیشه. صدای مهیب فروریختن شیشه پیچیده بود توی کوچه. پیرمرد نیمخیز شده بود. دو دوستی کوبیده توی سرش: «ای خدا»
شعبان بیمخ، توی درگاه، نوک سبیلش را به دندان گرفته بود و به پیرمرد زل زده بود: «اینها را نشانی گذاشتم تا هیچوقت یادت نرود شعبان کیه؟ حق لوطی یعنی چه؟»
ـ اما من که کاسب نیستم. چیزی ندارم... این وقت شب... یعنی مرا نمیشناسند؟ چرا میشناسند...
شعبان میخواست چیزی بگوید. دهانش را گشود اما چیزی نگفت. فکر کرد چه بگوید؟ از کجا شروع کند؟ وقایع آن روز را به خاطر آورد؛ توی قهوهخانه، اداواطوارهای اسد، غشوریسه رفتن او و نوچههایش، «لاالهالاالله» و «السلام علیک یا اباعبدالله» گفتنهای قهوهچی و ... زن که برای چندمین شب آمده بود جلوی قهوهخانه و زل زده بود به او. شبهای قبل هم چند دقیقه میایستاد. به او نگاه میکرد. چادرش را از جلوی صورتش کنار میبرد. لبخندی میزد و میرفت. کسی انگار به شعبان گفته بود: «برو ببین چه میخواهد؟» و قهقهه زده بود. خواست بلند شود که انگار کسی گفته بود: «یدالله را میشناسی». میشناخت. شوهر زن.
اسد خسته شده بود و نشسته بود. قهوهخانه آرام شده بود. صدایی از دور میآمد. شاید از حسینیهٔ محله بالایی: «حسین جان فدایت. فدای بچههایت» به خود گفته بود: «شاید یدالله توی همین حسینیه باشد». گرمش شده بود. قهوهخانه دم کرده بود. کلاهش را برداشته بود. کسی گفته بود: «آق شعبان! پکری؟!» محل نگذاشته بود. نمیخواست محل بگذارد. چنگ زده بود به موهایش و زیر لب گفته بود: «ناموس...» و موهایش را به هم ریخته بود. سر بلند کرده بود. زن رفته بود. بیآنکه چیزی بگوید بلند شده بود و زده بود بیرون.
ـ حاج غلام از سر شب انتظارت را میکشم.
حاج غلام خواست بپرسد: «من؟»
اما نپرسید. سعی کرد صدایش نلرزد. آب دهانش را فروداد و گفت: «هنوز دست از این کارهایت برنداشتی شعبان! محرّم است. از امام حسین (علیهالسلام) خجالت بکش!».
خجالت کشیده بود. تا دم حسینیه رفته بود. میخواست داخل شود اما انگار کسی گفته بود: «خجالت بکش».
از خودش پرسیده بود: «یعنی من هم میتوانم بروم؟ دهانم را طاهر کردهام؟ اگر داخل شوم... حتماً آقا...»
صدای حاج غلام آمده بود. روضهٔ حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) را خوانده بود.
«حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) مشک بر دوش بهسوی فرات میرفت. بچهها جلوی خیمه ایستاده بودند. انگار سکینه (سلاماللهعلیها) بود که دستهایش را رو به آسمان بلند کرده بود.»
دو تکه نور، توی چشمهای شعبان بازی میکردند. چشمهای شعبان پراشک بود. قمه را توی مشت فشرد: «حاج غلام میخواهم برایم روضه، حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) را بخوانی!»
«آقا به فرات رسیده بود. صف نانجیبها را به هم زده بود و با اسبش وارد فرات شده بود. مشک را از آب پر کرده بود و به دوش گرفته بود.»
ـ آخر، شعبان، اینجا...
ـ بخوان، برایم روضهٔ حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) را بخوان.
«مشتی آب برداشته بود. خنک بود. لبهای آقا خشک بود. مشت آب را به دهان نزدیک کرده بود:
ـ مولایم تشنه است.
«شاید همین را فقط گفته بود که آب را ریخته بود.»
نمیدانست چه بگوید. چهکار کند. شعبان روضهٔ حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) میخواست. آنهم در اینجا و در این وقت شب!
شعبان دستش را بالا آورد. حاج غلام، برق قمه را دید.
ـ یا میخوانی یا...
و اشاره کرد به قمه.
ـ آخر...
ـ گفتم که یا...
ـ آخر... اینجا نمیشود... مناسب نیست. روضه را باید بالای منبر خواند. اینجا نه منبر است نه ...
ـ منبر...؟
شعبان به فکر فرورفت. حاج غلام گفت: «بگذار فردا شب...»
ـ نه، امشب؛ من هم منبرت، من میشوم منبرت.
و رفت گوشه دیوار و زانو زد. حاج غلام به او نگاه کرد: «خدایا، یعنی چه؟»
ـ پس چرا معطلی؟
ـ آخر...
ـ آخر نداریم.
حاج غلام قدم اول را که برداشت «بسمالله» گفت و قدم دوم گفت: «خدایا، خودم را به تو میسپارم». روی کمر شعبان که نشست شعبان آهسته بلند شد. حاج غلام محکم پیراهن او را گرفت: «نکند بخواهد مرا بیندازد؟ گمان نکنم، آخر برای چه؟...»
شعبان به حالت رکوع ایستاد. حاج غلام نفس توی سینهاش را با صدا بیرون داد و ساکت شد.
ـ پس چرا نمیخوانی؟
«حضرت مشک و علم را به دست چپ داده بود و خوانده بود:
والله ان قطعتموا یمینی / انی احامی ابداً عن دینی
از بازوی راستش خون میریخت. نانجیبی پشت درخت کمین کرده بود.»
حاج غلام میخواند و ارتعاش ضعیف شانهها و کمر شعبان را حس میکرد.
«نانجیب از پشت درخت بیرون پرید و شمشیر را بر بازوی چپ حضرت فرود آورد.»
لحظهبهلحظه لرزش شانهها و بدن شعبان بیشتر میشد. صدای حاج غلام میلرزید.
«آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مشک را به دندان گرفته بود. پرچم را در میان دو بازوی قطعشدهاش قرار داده بود و بهسوی خیمهها رانده بود.
نانجیبی پشت صخرهای کمین کرده بود. بچهها جلوی خیمهها ایستاده بودند.»
حاج غلام صدای هقهق شعبان را میشنید. شانهها و همهٔ بدن شعبان میلرزید. حاج غلام دستهایش را روی کمر شعبان ستون کرد. بغضش را فروخورد. لب گزید. قطره اشکی از گوشه چشمش سرید و خواند.
«از دور میآمد. بچهها دستها را سایبان چشم قرار داده بودند، تا بهتر ببینند. نزدیک که آمده بود شناخته بودند. امام بود. خمیده، دست به کمر گرفته بود.
کسی گفته بود: «انگار صدای عمو عباس (علیهالسلام) بود.»
امام تاخته بود سوی میدان. بچهها نگران سوی فرات نگاه کرده بودند. گر چه ته دلشان خوشحال بودند: «امام (علیهالسلام) همراه عمو عباس (علیهالسلام). هیچکس نمیتواند به آنها آزاری برساند. حتماً آب هم...».
اما امام آهسته قدم برمیداشت. دست به کمر گرفته بود و سوی خیمهها... عمه بود. عمه زینب که نگران سوی امام دویده بود. و بچهها ندانسته بودند چرا امام گفته بود: «الان انکسر ظهری» و چرا عمه شیون کرده بود.
منبع: مجله خیمه