امید های آینده
  • 8686
  • 181 مرتبه
پیراهن یوسف

پیراهن یوسف

1402/02/28 12:29:15 ب.ظ

حرارت از درودیوار شهر می‌بارید. از زیر پوست مردم آب بیرون زده بود. آن‌ها در آن گرمای کُشنده، گروه‌گروه به دیدن «دعبل»[1] می‌رفتند و به او خوش‌آمد می‌گفتند. دعبل نیز با خوشحالی، جریان سفرش به مرو را تعریف می‌کرد و از قصیده‌ای که نزد امام رضا (علیه‌السلام) خوانده بود، سخن می‌گفت و گاهی نیز سروده‌هایش را با جوش‌وخروش می‌خواند و آه‌وافسوس شنوندگان را می‌ستاند.

آن روز مردم شهر، در مسجد جامع جمع شدند و به قصیده بلند و زیبای او گوش فرا دادند. و به‌پاس زبان گرم و طبع لطیفش، تحسین فراوان کردند و هدایای باارزشی به او بخشیدند.

در همین روزها خبر پیراهن اهدائی امام رضا (علیه‌السلام) به دعبل در شهر پیچید. مردم بار دیگر با شور و شوق زیاد، خود را به او رساندند و تقاضا کردند تا او «پیراهن مبارک» امام را به آن‌ها نشان دهد. دعبل، با شوق و کمی هم واهمه، پیراهن امام را از لابه‌لای بسته‌ای که در کنارش نهاده بود، بیرون آورد و بااحتیاط و احترام، به مردم نشان داد. در آن حال، لحظه‌ای از آن پیراهن مقدّس غافل نمی‌شد و دیدگانش را از آن فرونمی‌بست. او خوب می‌دانست که اهالی شهر، به آن لباس مبارک چشم طمع دارند و برای به دست آوردن آن به هر کاری ممکن است دست بزنند. همین‌طور هم بود. بزرگان شهر به طمع افتاده بودند. به دعبل پیشنهاد فروش دادند:

- آن را به هزار دینار سرخ می‌خریم!

این مبلغ، پول کمی نبود. به دست آوردن آن؛ به تصوّر مرد فقیری چون دعبل هم نمی‌آمد. بااین‌حال، ارزش نگهداری آن پیراهن برایش بیشتر بود. او چگونه می‌توانست لباسی را که از امامش به‌عنوان تبرک گرفته بود، بفروشد؟ به همین دلیل تقاضای اهالی قم را رد کرد. قمی‌ها، محزون و مأیوس، خرید بخشی از آن لباس مبارک را پیشنهاد کردند. این بار هم مرد شاعر زیر بار نرفت و حاضر به فروش تکه‌ای از آن نشد. بزرگان شهر با یأس و ناامیدی به خانه‌های خود بازگشتند و جریان دیدار ناموفق خود با دعبل را به مردم بازگفتند. مردم با آه‌وافسوس، چاره‌ای جز سکوت و رضایت نداشتند؛ ولی این، برای جوانان شهر، قابل‌قبول نبود. سرسختی مرد مهمان، آن‌ها را به ستوه آورد. چند تن از آنان، بعد از ساعت‌ها فکر و اندیشه، در پی به ثمر رسیدن هدفشان، راه خارج شهر را پیش گرفتند.

مرد شاعر نیز بار و بنهٔ خود را برداشته و به‌سوی بیرون شهر حرکت کرده بود تا هرچه زودتر، خود را به سرزمین عراق برساند. هنوز خیلی از شهر دور نشده بود که حضور ناگهانی چند جوان با هیکل و هیبت، توجهش را جلب کرد. لرزه‌ای توأم با هراس به تنش دوید. خواست مسیرش را تغییر داده به راهش ادامه دهد؛ اما دست‌های جوانان تنومند، نگذاشت او به راهش ادامه دهد. درگیری سختی به وجود آمد. تمام همت جوانان این بود که کوله‌بار مرد شاعر را از لای دستان پرقدرتش بیرون آورند. دعبل با تمام توان از کوله‌بارش محافظت می‌کرد. لحظاتی به کشمکش گذشت. سرانجام دست‌های دعبل گشوده شد و کوله‌بارش به چنگ جوانان قمی افتاد. هنوز فریادها و واگویه‌های مرد شاعر ادامه داشت که جوانان قمی با ربودن آن لباس مقدس، صحنه را ترک کردند و خیلی زود ناپدید شدند. مرد شاعر درمانده و مأیوس به اطرافش نگاه کرد. نگاه‌هایش متحیر و هراس‌انگیز بود. نه قدرت پیش رفتن داشت و نه توان بازگشتن. لحظاتی به تفکر گذراند.

* * *

خبر ورود دوبارهٔ مرد شاعر به سر زبان‌ها افتاد. مردم دسته‌دسته به دیدنش می‌آمدند. این بار، دعبل، آن شاعر بلندآوازهٔ قبلی نبود، مردی بود، شوریده و درمانده که غبار راه در چهره‌اش نشسته بود و آه و حسرت نگران‌کننده داشت. گویا طوفان ویرانگری بر پیکر بلندش راه‌یافته بود و جسم و روحش را می‌آزرد. او با دیدن مردم و بزرگان شهر، دستی به ابروانش کشید و صدای بغض‌کرده‌اش را به طنین آورد:

ای مردم قم! باور نمی‌کردم جوانان خود را دنبال من بفرستید تا آن لباس گران‌بهایی که از امام رضا (علیه‌السلام) - به‌رسم یادبود و تبرک – گرفته بودم به‌زور از من بگیرند!

هق‌هق گریه‌اش فضا را دگرگون ساخت. دستی به چشمان بارانی‌اش کشید و با لحن التماس‌آمیزی ادامه داد:

- خواهش می‌کنم آن را به من برگردانید!

دیگربار، گریه امانش نداد. تنها او گریان و بی‌تاب نبود. اشک دور چشمان بزرگان قم نیز حلقه دوانیده بود. اما چه کسانی آن لباس را ربوده بودند، کسی نمی‌دانست. تلاش بزرگان شهر هم به‌جایی نرسید. یأس و ناامیدی، بیش از قبل تن مرد شاعر ر می‌خورد. صدای از میان جمعیت برخاست:

هرگز آن لباس به دست تو نخواهد رسید؛ پس بهتر است همان هزار دینار را بگیری و به شهرت برگردی!

ولی وی قدرت فراموش کردن آن لباس را در خود نمی‌دید. آرزویش این بود که آن لباس را در سفر بی‌انتهای آخرت بپوشد. و گواه قصیدهٔ بلندش در محضر رسول خدا و امامان معصوم: باشد. چه می‌دانست که چنین سرنوشت تلخی در انتظارش است؟

به اندیشه فرورفت. پردهٔ از مقابل دیدگانش کنار رفت. سفر مرو و ملاقات با امام رضا (علیه‌السلام) در ذهنش تداعی شد.

- سفر عجیبی بود. درست مثل یک رؤیا، رؤیایی نایاب و نایافتنی که در بیداری هرگز نمی‌توان دید.

آنگاه سربه‌زیر انداخت و حالت متفکرانه‌ای به خود گرفت. سپس رو به جمعیت کرد و ادامه داد:

... ماه محرم بود. خودم را به مرو رساندم. بعد از ساعتی جست‌وجو به مجلس امام وارد شدم. چشمانم به سیمای دلربایش افتاد. محزون و شکسته می‌نمود. لباس سیاه‌رنگ، اندام نازنینش را در برگرفته بود. خادمش – اباصلت هروی– مقابلش زانو زده بود. چند تن از یارانش نیز پیرامونش نشسته بودند. از جایش برخاست. دستم را گرفت و کنارش نشاند. دستم در لای دستان مبارکش، حس غریبی پیدا کرد. لب‌هایم به پشت دست‌های کریمانه‌اش فرود آمد. درحالی‌که شوق دیدار، سراسر وجودم را فراگرفته بود عرض کردم:

- یا بن رسول‌الله! از راه دور می‌آیم و قصیده‌ای در مظلومیت شما خاندان سروده‌ام و سوگند یاد کرده‌ام قبل از شما، برای کسی نخوانم.

درحالی‌که حالت رضایت از چهره مبارکش پیدا بود، فرمود:

- قصیده‌ات را بخوان.

با خوشحالی شروع کردم به خواندن:

... مَدارِسُ ایاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلاوَةٍ

مَنزِلُ وَحی مُقَفِرُ العَرَصاتِ

«خانه‌هایی که محل نزول وحی بود، خراب‌شده و بسان بیابان بی‌صاحب افتاده است؛ و خانه‌هایی که صدای ساز و عربدهٔ شراب‌خواران از آن‌ها بلند است، آباد شده‌اند.»

بخش‌های از قصیده‌ام را خواندم. به ابیاتی رسیدم که مخاطبش مادر رنج‌ها، فاطمةزهرا (علیهاالسلام) بود. روی دل، به آن بانوی دردمند نمودم و خواندم:

«ای فاطمه! رسم روزگار چنین است که اگر اعضای یک خانواده از دنیا بروند، همه را در یکجا و در کنار هم به خاک می‌سپارند؛ از مزار ناپیدای خودت که بگذریم، قبور فرزندان و بستگانت از هم دورافتاده است و هریک در دیاری، غریبانه آرمیده‌اند. بعضی در نجف است و برخی در مدینه. بعضی در کربلایند و برخی در جای دیگر.

ای فاطمه جان! اموالی را می‌بینم که مختص تو و فرزندانت است، ولی دیگران در بین خود تقسیم کرده‌اند و دست‌های فرزندان تو از اموال خودشان خالی است.»

ای مردم قم! قصیده‌ام که به اینجا رسید، امام شروع به گریه کرد. در آن حال دیدگان اشک‌آلودش را به من دوخت و فرمود:

- آری! آری! راست گفتی ای دعبل!

و من درحالی‌که سوز درونم را پنهان می‌کردم، به خواندن قصیده ادامه دادم:

«ای فاطمه! زنان و دختران آل ابوسفیان و آل زیاد، در کاخ‌ها و حجره‌های زیبا زندگی می‌کنند؛ ولی دختران رسول خدا را بدون پوشش مناسب، در خرابه‌ها جای‌داده‌اند.

هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمی‌توانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.»

آنگاه دعبل، درحالی‌که نگاه غم انگیزش را به جمعیت دوخته بود گفت:

ای مردم قم! در همین لحظه بود که دیدم امام رضا (علیه‌السلام) دست‌های مبارکش را بر هم زد و با لحن اندوه باری فرمود:

«أَجَلْ مُنقَبِضاتٌ؛ آری، دست‌های ما بسته است.»

سپس دعبل درحالی‌که اشک‌هایش، بسان جویباری، از دل غبارهای نشسته بر صورتش جاری بود، افزود: ای مردم! در بخشی از قصیده‌ام به غریب بغداد اشاره شده بود: «ای فاطمه! مزار یکی از فرزندانت در سرزمین بغداد است، او صاحب‌نفس پاک و پاکیزه است و خداوند در قصرهای بهشت از او پذیرایی می‌کند.»

ای مردم! هنگامی‌که به ستایش آن پیشوایی پرداختم که هارون هر صبحگاه و شامگاه، از زندانی به زندان دیگر سیرش می‌داد تا لحظه‌ای از هراس دعاها و نجواهای عارفانه‌اش در امان باشد؛ امام رضا (علیه‌السلام) فرمود:

من هم دو بیعت شعر می‌گویم، آن را در پایان اشعارت بنویس.

عرض کردم: فدایت شوم! شعر شما را در آغاز اشعارم می‌آورم تا بدان تبرک جسته باشم، نه در آخر.

- نه! به این ترتیبی که نام قبرها را بردی، جای شعر من در آخر است. سپس چنین زمزمه نمود:

«ای فاطمه! قبر یکی دیگر از فرزندانت در خراسان است؛ وای از این مصیبت! غم‌ها و غصه‌ها به اعضای صاحب آن فشار می‌آورد؛ مگر آن‌که خداوند قائم آل محمد را برانگیزد و او غم‌ها و غصه‌های ما را از بین ببرد.»

ای اهل قم! درحالی‌که اشک از گوشه چشمانم می‌سرید، پرسیدم: یا بن رسول‌الله! این قبری که فرمودید در خراسان است، ازآنچه کسی است؟

درحالی‌که نگاهش را به زمین دوخته بود، فرمود:

ای دعبل! بدان که آن قبر، از آن منِ غریب است؛ مرا با زهر شهید کرده در خراسان دفن می‌کنند. مزارم محل رفت‌وآمد شیعیان و زوّارم خواهد شد.

صدای گریهٔ مردم که با شوق و حماسه همراه بود، شنیده می‌شد. شور و ولوله‌ای به وجود آمده بود. سخنان دعبل به عشق و علاقه آن‌ها نسبت به امام رضا (علیه‌السلام) افزوده بود. نوای گرم و دل‌نشین دعبل در فضا به طنین آمد:

ای مردم! ساکت باشید! هنوز فراز دیگری از سخنان امام را برایتان نگفته‌ام، گوش کنید، گوش کنید، آنگاه حضرت افزود:

ای دعبل! بدان که هرکه مرا در طوس زیارت کند، در بهشت با من در یک درجه خواهد بود و خداوند در روز قیامت او را خواهد آمرزید.

آنگاه دعبل درحالی‌که نظاره‌گر چشمان اشک‌آلود مردم بود گفت:

ای اهل قم! شما که نمی‌دانید با شنیدن فراز آخر سخنان امام چه حالی داشتم؟

نباید بیش از آن‌وقت شریف امام را می‌گرفتم. از جایم برخاستم و آماده شدم تا محضرش را ترک کنم. هنوز گامی برنداشته بودم که یک‌بار دیگر آواز دل‌نشینش گوشم را به نوازش آورد:

ای دعبل! اندکی صبر کن تا بیایم.

از جایش برخاست و داخل حجره کناری شد. لحظاتی نگذشته بود که خادمش از همان حجره بیرون آمد و کیسه‌ای که حاوی یک‌صد دینار بود آورد و به من داد. می‌خواستم از کیسه و محتوای آن بپرسم. ولی قبل از من، خادم امام به سخن آمد و گفت:

- مولایم فرمود: این پول را به شما بدهم تا صرف مخارج زندگی‌ات کنی.

گفتم: ای بندهٔ خدا! به مولایم بگو: «به خدا سوگند! من برای پول نیامده بودم و قصیده‌ام را از روی طمع نگفته‌ام.» سپس آن کیسه را به خادم امام برگرداندم و گفتم:

پیراهنی از مولایم می‌خواهم تا خودم را همواره با آن متبرّک سازم...!

* * *

شاعر دل‌سوختهٔ اهل‌بیت: به اینجا که رسید، گریه امانش نداد و شروع کرد به وای وای گریستن. اهالی قم نیز با او هم‌صدا شدند و صدای شیونشان فضا را اشک‌آلود ساخت. شور بود و نشاط و شادمانی. چند لحظه به این صورت گذشت. آنگاه دعبل دستی به چشمان مرطوبش کشید و ادامه داد:

- ای مردم قم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بار دیگر خادم امام آمد و پیراهن سبزرنگ و پشمینهٔ امام را به همراه همان کیسهٔ دینار آورد و به من داد. درحالی‌که به کیسهٔ پول اشاره می‌کرد، پیغام امام را به من رساند:

- این کیسهٔ پول را نگهدار که بدان محتاج خواهی شد.

ای مردم! اینک هم صاحب پول شده بودم و هم پیراهن امام را به دست آورده بودم.

* * *

همراه قافله‌ای از مرو خارج شدم. کاروان در بین راه موردحمله دزدها قرار گرفت. دزدها دست و پای مسافران را بستند و به تقسیم اموال آنان مشغول شدند. در آن حال شنیدم که یکی از آنان با خنده و استهزاء بخشی از قصیده‌ای که در محضر امام رضا (علیه‌السلام) قرائت کرده بودم ر خواند:

«هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمی‌توانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.»

شوقی در درونم به خروش آمده بود. دیگر نتوانستم خودم را نگهدارم:

- ای بندهٔ خدا! می‌دانی این شعری که خواندی، چه کسی سروده است؟

او با زبان کردی گفت:

- شاعری از قبیلهٔ خزاعه، نامش دعبل است.

- اگر او را ببینی، می‌شناسی؟

- نه، کسی را که تا حالا ندیده‌ام، چگونه بشناسم؟

- دعبل منم، من، سرایندهٔ آن شعر.

- دعبل شما هستی!؟

- بله، من دعبل هستم. همان شاعری که آن قصیده را در محضر امام رضا (علیه‌السلام) خواند.

ای مردم قم! سخنم که به اینجا رسید، دیدم آن مرد دست از تقسیم اموال کشید. از دوستانش جدا شد و سراسیمه به سمت تپه‌ای که در آن نزدیکی بود، دوید. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که همراه مرد دیگر، بازگشت. مرد دزد من را به او نشان داد و گفت:

آقای رئیس! می‌بینی؟ خودش است، دعبل!

حالا فهمیده بودم که آن مرد، رئیس دزدها است. به من نزدیک شد. مقابلم زانو زد و گفت:

آیا به‌راستی تو دعبل هستی؟ همان شاعری که نزد ابوالحسن، قصیده‌اش را خواند؟!

- آری، ای بندهٔ خدا! من دعبل هستم؛ شاعری از قبیله‌ای خزاعه.

- نه، به این زودی قبول نمی‌کنم! شاید تاراج اموالت آن بیت را ناخودآگاه به زبانت جاری ساخته است؟!

- نه، راست می‌گویم، من دعبل هستم؛ چندی قبل نزد امام (علیه‌السلام) مشرّف شدم و قصیده‌ای که در مدحش سروده بودم را برای اولین بار در محضرش خواندم؛ و اکنون از مرو می‌آیم؛ از مرو.

- اگر راست می‌گویی، آن قصیده را از اول تا آخر برایم بخوان؛ در این صورت حرفت را باور می‌کنم.

- باشد، می‌خوانم؛ بسم الله الرحمن الرحیم...

و شروع کردم به خواندن. هنگامی‌که قصیده به پایان رسید، رئیس دزدها دستور باز کردن دست‌های من و سایر اعضاء کاروان را صادر کرد. دست‌هایمان یکی پس از دیگری باز شد و دیگربار، نسیم رهایی نوازشمان داد. دزدِ تمام اموالی را که ربوده بودند به صاحبانشان برگرداندند و مسافران خستهٔ قافله را احترام و نوازش بسیار کردند و با نشان دادن راه و تقدیم هدایا، بدرقه نمودند.

کاروان جان تازه‌ای یافته بود و دشت‌ها و شهرهای بسیاری را پشت سر گذاشت. تا اینکه به سرزمین شما رسید. از دوستی شما با اهل‌بیت خبر داشتم. بی‌درنگ از کاروان جدا شدم و با شور و اشتیاق وارد شهرتان شدم. از محلهٔ به محلهٔ دیگر. چه می‌دانستم که در کمین من نشسته‌اید و قصد ربودن محبوب‌ترین سرمایهٔ زندگی‌ام را دارید؟ مگر نگفتم که قصد فروش آن را ندارم؟ این یعنی چه؟ یعنی اینکه به‌اندازه جانم دوستش دارم. گفتم که آن لباس مبارک برایم ارزش بسیار دارد و حاضرم تمام زندگی‌ام را بدهم و آن را نگهدارم؟!

آه عجب سرنوشتی؟! چگونه بگویم، آن، لباس آخرتم است. بیایید بر من منّت گذارید، هرچه دارم مال شما، فقط آن پیراهن را به من برگردانید. همین!

صدایی از میان جمعیت بلند شد:

- ای شاعر گران‌مایه! ما هم به آن لباس عشق می‌ورزیم. بیش از این با سخنان سوزان و نیشدارت آزارمان نده و تمام آن را از ما نخواه.

دعبل سکوت کرد. دیگر آن پیراهن برایش به یک رؤیای دست‌نیافتنی تبدیل شده بود. در آن حال به اندیشه فرورفت. علاقهٔ شدید قمی‌ها نسبت به اهل‌بیت: از ذهنش گذشت. فهمید که قمی‌ها نیز به درد او مبتلا شده‌اند. از یک‌سو، بی‌توجهی به خواستهٔ آن‌ها هم کار درستی نبود. از سوی دیگر، فراموش کردن آن پیراهن نیز برایش غیرممکن بود. چه‌کار می‌کرد؟ سرانجام در فرجام گفت‌وگوهای ذهنی‌اش، درحالی‌که موجی از رضایت سیمای شکسته‌اش را در برگرفته بود، رو به جمعیت کرد و با دل سوزان و لحن التماس گونه گفت:

- قبول دارم؛ حالا که تمام آن پیراهن را به من نمی‌دهید؛ پاره‌ای از آن را به من بدهید تا به‌عنوان تبرک با خود نگهدارم و با دست‌پر به شهر خویش بازگردم.

گویا قمی‌ها نیز منتظر چنین درخواستی بودند. به همین دلیل خیلی زود پیشنهاد او را پذیرفتند و بخشی از آن لباس مبارک را همراه با هزار دینار آوردند و به دعبل دادند. او با دستان پُر و چشمان اشک‌آلود، با شهر قم وداع کرد. [2] - [(علیهاالسلام)]


پی‌نوشت‌ها:

[1]. وی فرزند علی بن رزین بن سلیمان خزاعی است. برخی نامش را حسن و بعضی دیگر محمد نیز گفته‌اند. کنیه‌اش را ابوجعفر ذکر کرده‌اند. زادگاهش کوفه و محل زندگی‌اش بغداد بود. وی از اصحاب بزرگوار امام رضا (علیه‌السلام) و شاعری دل‌سوختهٔ اهل‌بیت (علیه‌السلام) بود. از عالی‌ترین اشعار او قصیده «مدارس آیات» است. او شاعر بی‌باک و شجاع بود که از هیچ‌کس نمی‌هراسید. در اواخر عمرش می‌گفت: «من پنجاه سال است چوبهٔ دار خود را بر شانه نهاده، دنبال کسی می‌گردم تا مرا بر آن بیاویزد.»

[2]. بحارالانوار، ج 45، ص 25(علیه‌السلام) و 258 و ج 49، ص 246 - 251. و منابع دیگر.

(علیهاالسلام). لازم به ذکر است که دعبل کنیزی داشت که موردعلاقه‌اش بود، وقتی به خانه‌اش برگشت، آن کنیز به مرض سختی مبتلا شده بود و بینایی خودش را ازدست‌داده بود. وقتی عجز و ناتوانی اطباء را نسبت به درمان او دید، به یاد آن قسمت (آستین) از پیراهن امام رضا (علیه‌السلام) افتاد که با خودش از مرو آورده بود. شبانگاهان آن بخش از لباس امام را به چشمان کنیزش بست. کنیز که صبح از خواب برخاست، دیدگانش از برکت آن شفا یافته بود.

(آئین خدمتگزاری و زیارت امام هشتم، ابراهیم غفاری، ص 197.)

منبع: مجله فرهنگ کوثر