خون شدیدی از محل قطع انگشتانش میریخت. با کمک دندان و دست دیگرش پارچهای را محکم روی زخم محکم بست. اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض سنگینی در گلو داشت. گفتم: تو که طاقت اجرای حد الهی نداشتی، چرا به سرقت اعتراف کردی؟ گفت: خاموش باش. خوب میدانی که برای من اجرای حدود الهی از همه چیز مهمتر است و اگر به چنین کاری تن دادم، تنها بهخاطر تنبیه خودم بود تا هرگز در مال دیگران طمع نکنم.
گفتم: پس چرا ناراحتی؟ گفت: فرصتی دیگر برایت میگویم. اکنون هم تو تازه از سفر برگشتهای و هم من حال خوشی ندارم. قرارمان صبح جمعه کنار پل بغداد.
آن روز هنگام طلوع آفتاب کنار پل بغداد رفتم. نسیم فرحناکی که از روی آب میوزید، انسان را به وجد میآورد. دوستم قدمزنان به من نزدیک شد. به نظر میآمد محل زخمهای دستش کمی خوب شده است بعد از سلام و علیک گفتم: مطلب اینقدر مهم بود که این موقع این جا آمدی؟ روی تختهسنگی نشست و گفت: راستی چه چیز در زندگی مهم است و چه کسی این اهمیت را تعیین میکند؟! نفسی عمیق و حسرتآلود کشید و ادامه داد: اگر دوست چندین و چندسالهام نبودی، هرگز این حقیقت را برایت نمیگفتم. چندی پیش وقتی در سفر بودی، شیطان بر من غالب آمد و دست به سرقت زدم. عذاب وجدان خورد و خوراکم را گرفت و کمکم خود را راضی کردم با اجرای حد الهی، این گناه بزرگ را از دوشم بردارم. چون خود را به قاضی شهر معرفی کردم، با تأملی کوتاه گفت: بگذار این حکم در پیشگاه خلیفه مسلمانان معتصم صورت گیرد. به نظرم آمد نقشهای در سر دارد.
چند روزی منتظر ماندم تا موعد بار یافتن خدمت خلیفه فرارسید. چون وارد دارالخلافه شدم، بارگاه سلطنتی معتصم از رجال و علما و امرای سپاه و شخصیتهای برجسته پر بود. ابوداوود قاضی مشهور بغداد با لباس فاخر و غرورش چون رزمآوری بود که برای پیروزی لحظهشماری میکند. ابنالرضا جوانی بیست و پنج ساله مینمود و کمان نگاه بیشتر کارگزاران حکومتی وی را نشانه گرفته بود. او در نهایت نزاکت و وقار با ابروهایی بههمپیوسته نگاه همه حقیقتجویان را میربود. رنگی چون گل محمدی سرخ و سفید، چشمانی مشکی و گشاده و از همه مهمتر هیبتی آسمانی و هالهای از نور ولایت او را از همگان برجسته ساخته بود.
با قدمهایی آهسته و مضطرب تا نزدیکیهای تخت خلیفه پیش رفتم. دوزانو و با احترام در مقابل خلیفه نشستم و منتظر صدور حکم. همین که مجلس منظم شد، معتصم نگاه خویش را در میان جمعیت پرواز داد. ابو داوود را جهت صدور حکم برگزید و پرسید: دست دزد از کجا باید قطع شود؟
- از مچ دست قربان.
- دلیل آن چیست؟
ابوداوود گفت: چون منظور از دست در آیه تیمم «فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم (1) ؛ صورت و دستهایتان را مسح کنید» تا مچ است.
همهمه در قصر بر پا شد. عدهای سخنش را تأکید کردند و جمعی لب به اعتراض گشادند.
گروهی گفتند: لازم است از آرنج قطع شود. این عده به آیه وضو «فاغسلوا وجوهکم و ایدیکم الی المرافق (2)» استناد میکردند و تا آرنج را دست میخواندند.
باز هم سروصدا ایجاد شد هر کس چیزی گفت. معتصم که از غرور حاکمانه سرمست مینمود، با لحنی بهظاهر شیرین به ابنالرضا گفت: عموزاده، همگی منتظریم تا جواب شما را در این مسئله بدانیم.
امام جواد (علیهالسلام) که تا آن موقع همچنان سربهزیر انداخته بود، فرمود: مرا معاف دار. گویا حضرت بیم داشت جواب حکیمانهاش آتش کینه دشمنان را برافروزد.
اما معتصم اصرار کرد و آن حضرت را سوگند داد. ابوداوود به گمان این که این علوی سیاستمدار است و ناتوانیاش را پنهان میدارد، پیروزمندانه لبخند زد. معتصم همچنان منتظر جواب ابنالرضا بود . وقتی محمدبنعلی لب به سخن گشود، همه جمعیت سراپاگوش شد. او گفت:
اینک چون قسم دادی، میگویم: اینها همگی در اشتباهاند. فقط انگشتان دزد باید قطع شود و بقیه باید باقی بماند.
در شادی فرورفتم. هر چه باشد این حکم بهوسیله فرزند رسول خدا (صلیالله علیه و آله) بیان شده بود. صدای احسنت جمعیت فضا را پر کرد. در مقابل، آتش کینه گروهی به آسمان شعله کشید و فریاد برآوردند: چرا؟
امام جواد ادامه داد: زیرا رسول خدا (صلیالله علیه و آله) فرموده است سجده بر هفت عضو بدن تحقق میپذیرد: صورت (پیشانی) دو کف دست، دو سر زانو و دو پا . (دو انگشت بزرگ پا) اگر دست دزد از مچ یا آرنج قطع شود، دستی برایش نمیماند تا سجده نماز را بهجای آورد؛ و نیز خدای متعال میفرماید: «و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا؛ پس هیچکس را همراه و همسنگ با خدا مخوانید.» (3) آنچه برای خدا است، قطع نمیشود.
فریاد تکبیر حاضران به آسمان بلند شد؛ گرچه بر عدهای گران تمام شد. در این موقع، یکچشمم ابنالرضا را میدید و چشم دیگرم ابوداوود را که خشمگینانه مجلس را ترک میکرد. ایکاش میبودی و چهره درهمفرورفته ابن داوود را میدیدی.
مجلس آن روز پایان یافت؛ ولی آنچه حاصل آمد بذر محبتی بود که در دلهای هزاران انسان حقیقتجو کاشته شد. من نیز ازآنرو شیفته آن بزرگوار شدم.
بعد درحالیکه با دست مجروحش اشک از دیدگانش میسترد مرا در تنهایی گذاشت و رفت.
پینوشتها:
1 . مائده (5): 6 .
2 . همان.
3 . جن (72): 18 .
.
.
.
منبع: مجله پرسمان