حریر حیا
  • 3482
  • 242 مرتبه
تاوان عاشقی

تاوان عاشقی

1398/06/31 01:18:49 ب.ظ

پدر و مادرش کاتولیک بودند و تمام لحظه‌های کودکی و نوجوانی‌اش را با آموزه‌های مسیحیت گره‌زده بودند تا آنجا که آرزوی آن روزهایش شده بود «راهبه شدن».

اما همه‌چیز رنگ باخت وقتی دختر 15 ساله در دبیرستان و در کلاس تاریخ جهان به درس «آشنایی با دین اسلام» رسید. درباره تمام ادیان مهم جهان خوانده بودند اما اسلام او را شیفته خود کرد.

مادرش وقتی به درخواست او یک نسخه قرآن ترجمه انگلیسی برایش تهیه می‌کرد، حتی فکرش را هم نمی‌کرد دختری که در عمق فرهنگ آمریکایی و آموزه‌های مسیحیت پرورش‌یافته، در آغاز یک انتخاب بزرگ باشد. شروع به خواندن قرآن که کرد دیگر نتوانست بر زمین بگذاردش. آیه آیه مفاهیم و تعالیم آن در روحش نفوذ کرد و بر جانش نشست. خوب می‌فهمید که تک‌تک این واژه‌ها و جملات او را به منبع قدسی وصل می‌کنند؛ به‌جایی فراتر از این خاک و انسان‌هایش.

نمازخواندن و روزه گرفتن را آغاز کرد اما برخلاف تصورش این وضع برای خانواده‌اش قابل‌قبول نبود. از مسخره کردن و سروصدا موقع نمازخواندن‌هایش تا پنهان کردن روسری و قرآن و جانمازش، از خوراندن گوشت خوک به او تا تهدیدش به اخراج و طرد از خانواده، تلاش‌های اهالی خانه بود برای انصرافش از مسیر در پیش‌گرفته، اما نه با آزارهای آنان دست از تصمیمش کشید و نه داروهای تجویزی روان‌پزشکی را خورد که به‌اجبار او را به مطبش برده بودند و نه به توصیه‌های کشیشانی که برای هدایت (!) او جلسه گرفته بودند و خواب او را درباره مسلمان شدنش، خوابی شیطانی می‌خواندند، اهمیتی داد.

به حقانیت مسیر پیش رویش ایمان داشت و همین، سال‌ها قدرت تحمل برخوردهای خانواده‌اش را به او داده بود. سال‌هایی که باید قرآنش را در کولر و روسری‌اش را در کمد پنهان می‌کرد و دور از چشم خانواده رنگ و بوی مسلمانی می‌گرفت. دورانی که لباس‌هایش را پاره‌پاره و در سطل زباله می‌یافت به جرم آن‌که ظاهرش موجب سرافکندگی مادر و خواهرش در برابر دوستانشان بود.

20 ساله شده بود و دانشجو که در دانشگاه با خانمی مسلمان آشنا شد و از او یک قرآن هدیه گرفت در کنار خبری خوش. آن روز یک مسجد در نزدیکی‌شان افتتاح می‌شد و او هم برای مراسم افتتاحیه دعوت‌شده بود.

به فضای مسجد که قدم گذاشت و صدای اذان که در گوشش پیچید روحش به پرواز درآمد و اشک شوق روی گونه‌هایش غلتید. بی‌پروا از تمام آزارها و برخوردهای اطرافیان، شهادتین را بر زبان آورد و آخرین لکه‌های تردید را از دلش زدود. به حضرت یونس (علیه‌السلام) متوسل شده بود. خود را مثل او می‌دید. او تنها و محصور در بطن ماهی و این تنها و محصور در دل هجمه‌های خانواده و جامعه به اعتقاداتش...

حالا «نورا السمان» با مردی مسلمان ازدواج‌کرده و بعد از سال‌ها توانسته از بطن مشکلات و سختی‌ها رها شود و پاداش روزهای ثابت‌قدم ماندنش در مسیر حق را دریافت کند.

 

اخبار مرتبط