حریر حیا
  • 3489
  • 240 مرتبه
خدا منتظرمه

خدا منتظرمه

1398/06/31 08:04:52 ق.ظ

اسم من شراره بود؛ اهل مشهد بی‌حجاب بودم در حد تیم ملی، اهل موسیقی و ... البته خانواده‌ام هم توجهی به دین ندارند و مقید نیستند.

یک روز یکی از دوستان هم دانشگاهیم آمد پیش من و گفت فردا شب خونه مون هیئت هست. میایی؟

گفتم نه همچین دعوتم کردی فکر کردم پارتی گرفتی!

گفت: آدرس را اس ام اس می‌کنم اگر خواستی بیا.

نمی‌دانم چطور شد شب هوس هیئت رفتن زد به سرم. تو هیئت زیارت عاشورا خواندند و نوبت به سخنرانی رسید. می‌خواستم بروم (چون از روحانی‌ها خوشم نمی‌آمد) دوستم گفت: چند دقیقه بنشین بعد برو.

گفتم باشد ولی نمی‌دانم چه شد که 40 دقیقه نشستم و گریه کردم و دوست نداشتم برگردم. عجب سخنرانی و عجب شیخی. تا حالا کسی این‌قدر روی من تأثیر نگذاشته بود. احادیث عجیبی دربارهٔ توبه و بازگشت گفت. هنوز جملاتش یادم هست که خدا می‌فرماید: اگر بندگان گنه‌کارم بدانند که چقدر مشتاق و منتظر برگشتنشان هستم از شوق می‌میرند.

هر چی می‌گفت گویا شرح‌حال من آلوده بود. از زشتی گناهان ما می‌گفت و از رحمت خدا...

خانه که رفتم تو حال خودم بودم. رفتم توی اتاقم تا چشمم به عکس‌های خواننده‌ها افتاد همه‌شان را پاره کردم. بعد سی‌دی‌های مبتذل رو خش‌خشی کردم و... خلاصه آن شب گذشت ولی خیلی حال و هوای عجیبی داشتم یادم نمی‌رود که با گریه خوابیدم.

از همان موقع دیگر موسیقی گوش نکردم. فردایش شروع کردم به نمازخواندن. دلم می‌خواست چادر سرم کنم ولی برای چادر خیلی می‌ترسیدم که نتوانم در برابر حرف‌های خانواده و دوستانم بایستم.

یک هفته طول کشید. در آن‌یک هفته مانتویی بودم ولی چه مانتویی‌ای! رنج می‌کشیدم. بعد از یک هفته با یکی از دوستام چادر خریدم و بر سرم کردم. البته روز اول چادرم را دم در خانه درآوردم ولی فردایش دیگر دلم را زدم به دریا و رفتم خانه.

اولین روزی که از دانشگاه با چادر رفتم خانه جالب بود. مادرم گفت: چطور؟ قرار است جایی استخدام بشوی که چادر سرت کردی؟ گفتم نه می‌خواهم همیشه چادر سرم کنم. فکر کرد شوخی می‌کنم و تحویل نگرفت. ولی بعد از مدتی که همه فهمیدند من عوض شدم، هر چی مخالفت کردند فایده‌ای نداشت. الآن هم که... اسمم فاطمه است.

 

 

منبع: ماهنامه خانه خوبان

اخبار مرتبط