برداشتم از سرطان، مرگ بود! پس تا فردا صبح که قرار بود مادر عمل بشه، سر سجاده گریه کردم.
حرف دکتر بعد از عمل: غده سفت بود، احتمال زیاد سرطانی هست!!
دنیا به معنای واقعی دور سرم چرخید! همهٔ آرزوهام پر کشید!!!
ساکت شدم و حتی تا چند ساعت اشکم هم در نیومد تا آروم بشم! بااینحالم باید به مادر دلداری میدادم و چیزی از حرف دکتر به مادر بروز نمیدادم!
چند ماه گذشت مادر شیمیدرمانی میشد، موهایش ریخت، باورم نمیشد این خودمم که بعد این اتفاق دارم نفس میکشم! دارم به مادر دلداری میدم! اما به افراد دیگر که میرسیدم اشکم جاری بود و بغضم میشکست!
تنها مونس و همدمم تو این زمان فقط و فقط و فقط خدا و سجاده و قرآن و ائمه بودن! با این تلنگر ارتباطم با خدا نزدیکتر شد و حتی باوجودی که تا قبلش اصلاً با چادر میونه ای نداشتم برای شفای مادرم نذر کردم که حجابمو محکمتر کنم و چادر رو انتخاب کنم! الآن 2 ساله که گذشته و مادر سالم و سلامت کنارمه! این جریان رو موهبت خداوندی می دونم و با همهٔ وجودم شاکر خدا هستم!
همه بهم میگفتن یه سال بیشتر سرت نمیکنی اما خودم باور داشتم که اینگونه نخواهد بود. چون خودم هرروز بیشتر از دیروز راضی از چادرم میشدم. چون اینجوری احساس معصومیت و امنیت بیشتری داشتم. چون اینجوری مصون بودم از نگاههای حرامی که وجود داره. چون اینجوری وقار و شخصیتم بیشتر و بالاتر بود. چون...
چون حجاب معصومیته...