خوب یادم هست روزهایی را که فقط برای اینکه شبیه آدمبزرگهای زندگیام باشم شبیه آنهایی که برایم بزرگ بودند نه ازلحاظ سن و اندازه که همهچیزشان در نظرم بزرگ بود و قابلاحترام شبیه مادر و مادربزرگ شبیه معلمهایم چادر سر میگرفتم
این بزرگ شدن برایم لذتی داشت بیشتر از عروسک بازیها. بیشتر از دوچرخهسواری در عصرهای تابستانی حتی بیشتر از لذت ساختن آدمبرفی
همان روزهایی را که پنهان از چشم مادر چادرم را مخفی میکردم توی کیف و بعد دور شدن از خانه سرم میگذاشتمش و راهی مدرسه میشدم. دخترکی ۷ ساله بودم آن روزها و مادری داشتم بزرگ که مرا برای چنین پوششی کوچک میدانست هنوز و گله میکرد از اینکه هر بار مجبور به شستن گردوخاک چادریست که زیر دستوپایم مچاله میشود.
مادر بود دلش میخواست دخترکش تمیز و مرتب باشد ماه بودن ببارد از چهرهاش میگفت تا به تکلیف برسی همین روسری زیبای عروسکی کفایت میکند برایت هنوز وقت هست.
خوب یادم مانده تمام روزها را. بهتر از این وقتها، یادم نمیرود آن صبحی را که مادرم مرا سفت در آغوش گرفته بود و با اشک زیر گوشم زمزمه میکرد:
که خوابدیده که بالای سرت قرآن میخوانده که تو با جسمی بیسر و سوراخ از ترکشها آمدهای بیرون، پشتت را کردهای به او و هرچه صدایت میکند جوابش نمیدهی
دلش میگیرد! میگوید منی که بعد رفتنت لحظهای غافل نشدم از فکر و یادت منی که با هزاران گرفتاری هیچ شب جمعهای را فراموش نکردهام بیایم اینجا و برایت قرآن ختم بگیرم چه شده است حالا که رویگردانی از من
و تو گفتهای قرآنی که به معنیاش توجه نمیکنی برای من از زهر هم تلختر است. قرآنی که برای تربیت دخترت به کارش نمیگیری فایدهاش چیست.
و سه بار برایش تکرار کردهای که فاطمه را فاطمی تربیت کردن مهم است.
و باز رفتهای و آرامگرفتهای خوابیدهای.
بعدازآن روز هر صبح مادر خودش چادرم را اتوکشیده و تاکرده تحویلم میداد.
حالا این روزها بعد از ۲۰ سال دلم که برایت بگیرد گوشهای مینشینم و زیر چادرم حضورت را نفس میکشم عزیز دلم. سیاهی چادر من با قرمزی خون تو معنا گرفت.
نویسنده: فاطمه
منبع: چی شد چادری شدم؟، عالیا نراقی عراقی