بازهم سم...!
این بار هم سم؟ پس شمشیرها چه میکنند؟ از چه خجالت میکشند؟ از روی غریبِ ماه یا از نسبتش با خورشید؟ از آنهمه واژه که در سینه محزون دارد یا از دنیایی تنهایی که او را احاطه کرده؟!
شاید شمشیرها دست و پای خود را گم کردهاند در برابرش.
در مقابل این مرد، جابر بن حیانها و مفضلها و دهها، نه صدها، نه هزاران شاگرد زانو زدهاند و با هر کلمه که از لبش میتراود، جان میگیرند.
شمشیرها میبینند که جهانی دلخوش به وجود او، به حیات ادامه میدهد؛ و هیجانی را که فرشتگان برای رسیدن به خانهاش دارند، شمشیرها حس میکنند. ضربان تند قلب طاغوت را در رویارویی با او و حتی حس بیمانند خاک را در زیر گامهای بلندش، میشنوند. سلام دیوارها و نخلها را؛ سلام راه و ابرها را به حضرتش. شمشیرها اگر هم بخواهند، باید از سم کمک بگیرند از سمِ وقیح!
آنوقت اگر دستشان بلرزد، سم کار خودش را خواهد کرد. کار، این بار هم فقط کار خود سم است.
میتوانید بروید
میتوانید بروید نگهبانها! به جاسوسها هم خبر دهید که از این کوچه، دیگر هیچ رودی به سمت دشتهای تشنه سرازیر نخواهد شد.
میتوانید بروید، کار تمام شد، همه کلمات را به عزا نشاندید! مکتبی را ویران کردید که طعم درسهایش تا ابدیت در کام جهان تازه است.
میتوانید بروید، کتابهای بیشماری را نوشتهنشده، سوزاندید!
در کام هرچه قلم سم ریختهاند و برگهها نوشتههایی بالا میآورند. صدای درس دادنش پیچیده است در گوش چهار هزار شاگرد و بیشتر.
بغض امان نمیدهد که کسی چیزی بگوید.
میتوانید بروید نگهبانها! اگر هم کسی پرسشی داشته باشد، دیگر او نیست که پاسخ بدهد. دیگر کسی اجازه ورود به آن خانه غریب را نمیخواهد؛ اگرچه نسیم، اجازه نمیگرفت و ابرها بیمهابا خودشان را به آسمان خانه او میرساندند تا به او سلام کنند؛ اگرچه شما نمیشنیدید و نمیدیدید، اما دیوارها در برابرش تعظیم میکردند و راهها زیر گامهایش تکبیر میگفتند. حالا اما دیگر خبری نیست.
میتوانید بروید، نه برگردید نگهبانها! صدای زمزمه میآید. دوباره کوچه و خانه شلوغ شده است. برگردید این فرزند مغموم اوست که میآید از دور و سلام هر موجودی که در راه است، شنیده میشود. جاسوسها را هم خبر کنید! این بار هم کاری نخواهید کرد؛ جز شلوغتر کردن اطراف خانه.
از این کوچه همچنان، رودهای فراوانی به سمت دشتهای تشنه گسیل خواهند شد. چشمه زلالش همچنان میجوشد.
دانش یتیم شد
دانش یتیم است، اگر تو بر سر تنهاییاش سایه نیفکنی. دانش تنهاست و زین پس هیچکس سراغش را نخواهد گرفت و راه خانهاش را کسی نخواهد دانست. دانش چون قفلی سربسته است که خدا، کلیدش را فقط در دستهای تو گذاشته و اسرار سربهمهر الهی را تنها در سینه تو میتوان کشف کرد. کجا میروی ای علم لدنی، ای دانش سبحانی، ای خبر تمام بیخبریها! کجا میروی که هنوز گره از کار فروبسته جهان باز نشده که هنوز جهان، الفبای لایتناهی تو را نیاموخته و از کتاب مطول وجودت، هیچکس سطری بسزا نخوانده. درنگ کن در دبستان نادانی دنیا که هنوز شاگردان نوآموز، به مکتب مفصلت نیازمندند و سؤالهای فراوان نپرسیده، جز تو هیچ پاسخی ندارند.
زبان مادری دانش را تنها از کلمات تو میشد آموخت. کلمات پر اندیشهای که در جوار جهالتها و حماقتها ناشنیده میماند و اندک بودند آنان که در زلالی این کلمات، وضو میساختند تا به دیدار خداوند بروند. اینک کدامین واژهها پس از تو شگفتی خلقت را برای مردمان بی تفهیم آشکار کند؟ اینک کدامین لهجه، سوگ تو را به انسان بیخبر بفهماند و برای فراگرفتنهای ازاینپس دنیا به دنبال آموزگاری مقدس باشد؟ از تو به کدامین مکتب روی بیاوریم ای علم سرشار بیپایان؟! پس از بلندای درگاه دانش تو، به کدامین حضیض نادانستگی دلخوش کنیم؟ به کدامین سقوط تاریک تن دهیم، ای روشنای حکمت؟!
درهای حجرهها به هم میخورند و باد وحشتزا، باد تلخ بدخبر، اتاقهای خالی را به لرزه میاندازد. کسی نیست. دفترها و کتابهای بی معلم، در توفان ورق میخورند و پاره میشوند. کلمات را باد برده و جوهرها خشک شدهاند. قلمهای شکسته تنها ماندهاند. کسی نیست؛ کسی که پیشازاین بر منبری از نور طلوع میکرد و با گلویی از شهامت و با صدایی از وحی سخن میگفت. تا تمام ناآگاهان را هشیار کند تا تمام خفتگان را با صدای خود به بیداری وادارد. کسی نیست؛ کسی که پرسشهای دشوار، از راههای دورودراز، به زیارت رخسارهاش میآمدند و همه، گره از جبین گشوده و پاسخ گرفته، به خانه خود برمیگشتند. کسی نیست؛ کسی که اسرار در پرده، چون بارانی محرمانه بر سینه فراخ او میباریدند و چون حقیقتی بهوضوح، بر لبان او شکوفه میزدند و ابراز میشدند. اینک او نیست.
آنسوتر، روزگار سنگ دل، پیکر مهربانی علم را با دستان قساوت خود در خاک پنهان میکند و تمام دانش خداوندی را به سنگ مزاری غریبانه میپوشاند. اینک زمین آرزوی فرزانگی را باید به گور ببرد و خرد ورزیدنِ آسمانی را دیگر باید به خواب ببیند.
کسی نیست که پسازاین، حکیمانه حکم کند و خطاهای آشکار زمین را ببخشد و راه و رسم اصلاح را با الفاظ آموختنی بیان کند. کسی نیست که دستهای فقیر جاهلان را در دست دانایی خود بگیرد و قدمبهقدم، در کورهراههای به سمت معرفت پیش ببرد.
مهلتی نیست. فاصلهها مهلت نمیدهند که دستان قرنهای دورمانده از تو، به خاکپایت برسند و بوسهای نثار مزارت کنند. نمیتوان آرامگاهت را از نزدیک در چشم نشاند. حتی بیپیرایگی خاک آستانت را نمیتوان آنگونه که باید، به تماشا نشست، ولی از تو میتوان نامی و نشانی در دل داشت؛ نامی برای زمزمه کردن، برای پناه جستن، برای تقرب یافتن، نامی که یگانه و بیشباهت است؛ نامی که سرشار از هجاهای تعلیم و تقریر است.
لازم نیست که گرداگرد تو به پاسبانی بایستند ناباوران دور از عشق. لازم نیست برای جدایی دلهای تشنه از دریای مهر تو، روز و شب پرسه بزنند در اطرافت و حصار دلدادگی شیفتگان شوند. تو روح پراکنده حقیقتی که در تمامی حوالی جستوجوی عشق، به مشام میرسی. تو دربند کردنی نیستی. تو در زنجیر و حصار هیچ خار زاری نمیگنجی. قرنهاست که بادهای بیقرار، از سر مزار تو تمام عطرآگینی روحت را در عالم پراکندهاند. قرنهاست که تو در تمام طومارهای بلند دانشآموختگی، نامت را به صدر نشاندهای. تقلای بیابان بیهوده است، آن خاک غریبانه به تبعید رفته، تو را از ما نستانْد، تو را به ما باز داد.
غروب
ای راوی قصههای مدینه! ازاینپس دردهای فاطمه را از کدام زبان بشنویم و داغهای دل علی را از کدام چشم ببینیم؟
ای زبان گویای کتاب و سنت! در غم فراق تو، وسائل الشیعه ورقورق سوخت و اصول کافی، برگ برگ آتش گرفت.
مگر خاک بقیع چه اندازه گنجایش داغ دارد؟ این زخمهای مکرر که بر جان بقیع مینشیند تا کجای تاریخ ادامه خواهد داشت؟ هنوز که هنوز است، کوچههای بغض گرفته بنیهاشم و مسجد پیامبر، خاطره عبور تو را در ذهن خویش مرور میکنند و صدای روایتهای زندگیبخشت را در گوش جان به تکرار مینشینند.
اسلام چیزی کم دارد، اگر تو را و صدایت را از آن بگیرند. دین محمد مصطفی (ص) را با تو باید شناخت. سیره علی مرتضی (ع) را در نگاه و کلام و رفتار تو باید جست.
مگر میتوان صبح صادق را کشت و در خاک کرد؟! چگونه میتوان خورشید را در کفن پیچید؟!
تو مفسر آیات وحی و نمایان گر آموزههای حیاتبخش دینی. بی تو باید فاتحه اسلام را خواند.
مگر میتوان مسلمان بود و به تو عشق نورزید.
مگر میتوان به صداقت کلام تو ایمان نیاورد.
مگر میتوان به بلندای اندیشه و سترگی دانش تو خضوع نکرد.
امشب زهر در جام آفتاب میریزند.
امشب شیرازه کتاب خدا ازهمگسسته خواهد شد.
امشب مدینه تا سحر خون میگرید و صبحگاهان، کبوتران حرم، آشیانهای دیگر مییابند؛ محلی برای فرود آمدن و شکستن بغضهای فروخورده.
و اینک غروب، تمام مدینه را فراگرفته است. بی تو ستارهها هم پلک نمیزنند و بقیع باز به سوگ نشسته است.
تاوان بیوفایی دنیا تا کی بر پشتخمیده ما سنگینی خواهد کرد؟
ازاینپس مدینه، آرزوی شنیدن فتوای تو را به گور خواهد برد.
ازاینپس همه مرثیهخوانان جهان، باید بر انبوه اندوه تو مرثیه بخوانند و آهنگ غم برای تو ردیف کنند.
در غم فراق تو، اشک اگر نبود، نمیدانم با چه زبان باید سخن میگفتم؟ دیوار دلشکسته بقیع اگر نبود، برای ایستادن باید به کدام نقطه از زمین تکیه میدادم؟
منبع: مجله اشارات