ای سلامِ غریب
سلام را دوست میدارم که واژهای رازناک است و والا. هرگز واژهای به زیبایی سلام ندیدهام که مفهومی بلند و ملکوتی داشته باشد. سلام مترادف عشق است. مترادف دوستت دارم. مترادف زنده باشی. مترادف سرت سلامت و دلت خوش باد.
سلام نام خداست. نامهای خدا مانند خودش عمیق و رازناک است. نامهای او زنده است و زندگی میبخشد. نامهای خدا را میشود به همه آنها که دوستشان داریم، تعارف کنیم. میخواهم از امروز تو را سلام بنامم؛ که وجودت خیر است؛ که بودنت دعای خوشبختی برای زمینیان است؛ که عشق و دوست داشتن با تو معنا میشود.
ای سلام عزیز! ای سلام بزرگوار! ای سلام غریب! اولین و آخرین حرف ما با تو سلام است: السلام علیک یا بقیهالله. همینکه گنبد فیروزهای جمکران در قاب چشمانمان مینشیند، سلام بر زبانمان جاری میشود. در مسجد سهله نیز چنین است؛ در سرداب مقدس هم؛ در سامرا هم؛ بعد نماز هم؛ هنگام طلوع آفتاب هم.
کاش این سلامها به معنای واقعی سلام بود. کاش وقتی میگفتیم السلام علیک، همه وجودمان السلام علیک میشد؛ نه اینکه زبانمان ذکر سلام بگوید و ذهن و دلمان در پی کاری دیگر باشد. کاش سلام بودیم! آنوقت تو غریب نمیشدی. آنگاه وقت سپیدهدمان راحتتر با تو احوالپرسی میکردیم؛ راحتتر با تو به گپ و گفت مینشستیم؛ راحتتر به دردهایت گوش میسپردیم؛ مانند تو که از همان آغاز با ما راحت بودهای، ولی ما آنقدر با تو غریبگی کردیم که خودمان و تو را به خاک سیاه نشاندیم.
ای سلام عزیز! ای سلام دوستداشتنی! ما را ببخش که هنوز نتوانستهایم حق تو را ادا کنیم. ما را ببخش که بیآنکه از احوالت باخبر باشیم و دردت را بدانیم، صبح را شب و شب را صبح میکنیم.
برای ما دست به دعا بردار، ای سلام بزرگوار! از خدا بخواه ما را روبهراه کند و به ما عافیت فکر بدهد. میخواهم تو را فکر کنم، تو را ذکر بگویم. میخواهم لحظهلحظه زندگیام سلام باشد.
ذخیره خدا
خستهایم و غم لحظهای راحتمان نمیگذارد. پیش پایمان درد است و پشت سرمان رخوت و بیپناهی. زمین، زمین خورده است و در تب همهگیری که گریبانش را گرفته، میسوزد. پریشان راهیم و آشفتهدل.
آخرین ذخیره خدا! ما هر چه در تابوتوان داشتیم، به آخر رسیده و راه بهجایی نداریم جز آغوش پرسخاوت تو. آقای مهربانم! بیا و با آمدنت، لحظههای نفسگیرمان را دم مسیحایی بخش.
با آمدنت بذر بندگیای که اولیای خدا پیش از تو کاشته بودند، بارمی گیرد و تنه پهن و پرتوان جهالتی که برگزیدگان الهی زخمیاش کرده بودند، با دستان یداللهیات قطع میگردد. با آمدنت روشنایی در رگهای بیمار زمین جاری، تلخیها شیرین، پای نفاق و دورویی قطع و بساط غرور و ستم از زمین برچیده میشود.
بیراههها به راه میآیند، بازار گرم بدعتها و تملق کساد و دربهدری به در میشود.
آقا! چشم به دستان تو دوختهایم و نیازمند جرعهای نظر از طرف توایم.
تنگنظری هامان را با باران لطیف سخاوتت بپوشان. درراه ماندگیمان را راهنما باش تا سر از عصیان درنیاوریم.
میدانم بالای سرمان هستی و دعایت پشتمان است. ...
روز میلاد تو
درست روز میلاد توست و این درستترین سوگند من است. سالها به دنبال نشانی پیراهنت سر به گریه نهادهام. سالها تو را خسته شدهام، ولی اکنون در این روز محض تو، وقتی از پنجره رو به باران بهشت اشک شوقم را نازل میکنم، وقتی سراپایم در تقدس میلادت تغسیل میشود، پیغامهای بهار آور تو در سرم ظاهر میگردد و لبخند میزند. تو به من گفتهای خوشبخت باشم برای دیدار تو.
ایکاش لقمههای شادی را با تو قسمت کنم! در نجوای باران بخوابم و خواب تو را ببینم!... چه لباس مشعوفی به تن خواهم کرد روزی که پیدایت کنم. روسریام را مزین با امیدوارترین عطرها به سر میگیرم و تمام چراغان عید را در خیابانها میدوم. باید زندگی را از خانه بیرون برد و در معبرها به تماشای انسان رفت. انسانی که به نام یک منجی، قرنهاست حیات را با تمام سختیها تاب آورده. نام تو زندگی را برای انسان آسان کرده است.
از خانه خویش برایم حوصله بفرست. رجای عشق بفرست. ظهور صبر را برایمان دعا کن. صبر، این تنها علاج زندگی... تنها کلید درهای قدیمی و جدید... تو همیشه گفتهای صبر. ... نام تو، حتی معنای لقبهای تو، صبر است. روزهای تقویم که از کنارم میگذرد، میگوید صبر. ... رنگینکمانی که در روز بی ابر و بیباران زیر سقف خانهام ظهور کرده، میگوید صبر... حتی سفرههای نذری، حتی آن کتاب محبوب همیشه گفته صبر... صبر. ... پس در روزِ تولد تو، نام دیگری برای خود برگزینم. پس الفبای صبر و شادی را به تمام پیرهنهای تازهام میآموزم و تو را با صبر دوست میدارم. در این روز میلاد، آرزوهایم را میشناسم و رهایش میکنم تا تنها تو در تقدیرم باشی.
خواهی رسید و آنگاه سپاس خواهیم گفت تو را که روزهای رفته عمر را بازمیگردانی. اساطیر انتظار ما پر از صدای پرندگان خوشآواز خواهد شد و هیچکس نمیتواند راه را بر تو ببندد که موج موج به خانههای جهان سرازیر میشوی. تو از همه سو خواهی آمد، از تمام دروازهها... و خواهیم دید قلب زمین سرخ و شفاف در دستان تو جا گرفته و میتپد.
منبع: مجله اشارات