میلههای زندان تو را میشناسد.
شانههایت بیرحمی تازیانه را خوب میفهمد.
میرسی و سقف آسمان میشکافد.
میرسی و آبهای جهان به طغیان درمیآیند و بنفشههای نورسته، فرش گامهایت میشوند.
ستارهها به پای بوست مباهات میکنند و فرشتهها نامت را دهانبهدهان میگویند و زمزمه میکنند و تو را دستبهدست در آسمان میچرخانند.
چشمانت را باز کن! تمام بهارهای نیامده در گودی چشمانت جوانه میزنند و زمین، به یمن آمدنت کِل میکشد و زمان، سر از پا نمیشناسد.
میآیی و به پیشوازت جبرئیل آغوش میگشاید. نسیم از پرهیب پیراهنت میوزد و هزار پرنده عاشق از پنجرههای نیمهباز، قصد بال گشودن میکنند.
هزار شالیزار سبز از پرِ شالت بر زمین گسترده میشود و هزار زمزمِ زمزمهگر از زیر گامهایت میجوشند و میخروشند.
میآیی و ستارههای سوخته بر مدارِ نگاهت میچرخند.
میآیی و زمین، صدای گامهای آشنایت را چه خوب میشناسد!
میآیی و به پیشوازت، شهر، قفسهای آهنی برایت میسازد؛ شهر برایت نگهبان میگذارد، شهر برایت خنجر در آستین پنهان میکند و تازیانه میبافد و شهر برایت نقشه میکشد و پشتِ نقاب کفر، چهره مخفی میکند.
امّا تو دست در دستِ نسیم، چون خورشیدی سبکبار میوزی.
میآیی و هوا بوی پونه میگیرد. میآیی و چشم دقیقهها روش میشود.
میآیی و یازدهمین ستاره درخشان در آسمان بر خود میپیچد. میآیی و صدای کِل زدن پنجرهها، تو را به پرواز میخواند.
همچنان در هالهای از نور گام مینهی، امّا صدایت را شهر نمیشنود؛ صدایت را که هیچ، حتّی چشمهای مشتاقت را نمیبیند.
شهر مشغول ساختن میلههایی از جنس کفراست.
شهر بوی نفرینی گناه میدهد و تو بهشتی مجسّمی که بر خاک گام میزنی.
تو را خوب میشناسم؛ تو را بهتر از همیشه باور دارم.
از هرم نفسهایت آب میشوم و تو را نزدیکتر از همیشه حس میکنم.
همچنان برایت قفس میزنند و همچنان بال میزنی.
منبع: ماهنامه اشارات