در میزنم تا از تو اذن بگیرم؛ ورود به خانه محمد (صلیاللهعلیهوآله) را... و تو جوابم میکنی؛ پنداشتی غریبهای هستم که شوق دیدار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را دارم و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!
و چه تلخ بود آن لحظهها که آسمان آمادهٔ پاشیدن بود و زمین از غصه در پیچش! کوهها رشتهرشته پراکنده و بارش خاک مرگ بر سرزمین...
این کوچهها به یاد دارند روزگاری را که کرامت انسانی به تاراج قومیت رفته بود و عفریت جهالت، عبودیت را به برهوت شرک رانده بود! هنوز به یاد دارند آن روزها را که شکوفههای عاطفه نا شکفته در گور نخوت دفن میشدند و شعر و شراب و شهوت، متاع بازار عکاظ بود!
این کوچهها به یاد دارند آمدن ناگاه محمد (صلیاللهعلیهوآله) را با هدیه گرانقدری، چون توحید؛ و چه کردند مردمان تنگنظر پست سیرت؟!... کودکانشان را جایزه دادند در مسابقه سنگزنی بر نبی خدا! و او را جادوگر خواندند و شاعر! دندانش را شکستند، روح آرامش را صیقل دادند و... او!... او شهر را روشن کرد از عطر خداوند؛ هرچند اندیشه-های مردابی عفنشان را بارور...
حکایات خزان طولانی بود، اما دستان سبزش درخت جاوید زندگی را در دلهای مدینهای، کاشت!
سالها بود که خلقت با همه عظمتش، گستردگیاش، بردباریاش، آمدن او را انتظار میکشید و چشمبهراه آمدنش نشسته بود تا راز آفرینش خود را بیابد و نگین یکدانه خاتم آفرینش را بنگرد!... از آن شبی که در حرا به میهمانی آیههای نور رفت تا شام گاهی که در تالار عرش به معراج حضور خوانده شد؛ از همان نیم روز که در خاک تفتیده حجاز به نماز ایستاد تا آن روز که در شعب ابیطالب سنگ بر شکم میبست... همه و همه نشان از آن داشت که غنیترین فقیر که دریای وجودش کام تشنه عدالت را سیراب میکرد، آمده بود تا در جهانی مرده و پژمرده، امید بدمد و ریسمانهای قطعشده میان زمین و آسمان را دوباره پیوند بزند و عدالت و توحید که گمشدههای جهان بودند را به میدان حیات بازگرداند...
و من اینک مرور میکنم خاطرات هزارساله نوح (علیهالسلام) را، تنهایی آدم (علیهالسلام) را، زخمهای ایوب (علیهالسلام) را و امتحان ابراهیم (علیهالسلام) را...
و اینک محمد (صلیاللهعلیهوآله) آماده است برای دل کندن از پاره تنش، از لبخندهای مهربانش، از برادری مهربان و عدالتی ماندگار... باید دل بکند از کسانی که دوستشان دارد و دوستش دارند... بوی سفر این خانه را برداشته است... محمد (صلیاللهعلیهوآله) باید برود، اما هنوز نگران حجاز است، نگران مدینه و بتهایی که دوباره در مکه زنده خواهند شد و زندگی خواهند کرد! باید برود، اما وجودش سرشار از دلشوره برای امت است.
اینک محمد (صلیاللهعلیهوآله) با من همسفر معراج میشود، اما نگران است که مباد خاک خدا، بوی شیطان بگیرد. نگران است که مباد این دستها بهسوی آسمان نرود و شرک و جهالتی دوباره، امتش را زمینگیر کند که بهخوبی میدانست، حتی غدیر هم نمیتواند ضامن فرداها باشد!
ای فاطمه جان! من تصویر نگرانیهای او را میبینم... من، عمری است که پیغامبر خبر مرگ آدمیانم، اما تاکنون هیچ مصیبتی، چنین دل لرزان نبوده است! و من از کسی تاکنون اذن ورود نگرفتهام جز پدر تو که محبوبترین خلایق نزد خداوند است!
بازکن فاطمه جان این در را...، چندی نخواهد گذشت که هنگام رفتنت، بر لبخند غریبانهات، خواهم گریست!
چشمان صد حسینیهات را گریستم