نشاندی روی زخم کهنهٔ من مرهم خوبی
حریمت آشنا کرده مرا با عالم خوبی
جهان، این هیچ سردرگم، فریبم داد با گندم
برای دفعهٔ چندم نبودم آدم خوبی
گریزان از همه دنیا خودم را یافتم اینجا
خودم را با بدیهایم کنارت ای همه خوبی
رها کردی مرا از غم نشاندی جای آن غم، غم
غم دیگر که خیلی دوستش دارم غم خوبی
شلوغی ضریح تو عجب آشفته گیسویی ست
سپیدیها سیاهیها چه در هم بر هم خوبی
تو میآیی و از نزدیک میبینم تو را آخر
همان وقتیکه میمیرم عجب میمیرم خوبی
سید حمیدرضا برقعی