چون روز به نیمه رسید، حرامیان در شیپورها دمیدند و بانگ رحیل سر دادند و حسینیان را برای رفتن به کوفه فراخواندند.
اما آنها چگونه میتوانستند یک کهکشان ستارهٔ سرخ و نورانی را در آن دشت بگذارند و بگذرند؟ به همین جهت از دشمنان خواستند که کاروانِ اسیران را از کنار قتلگاه شهیدان عبور دهند.
اما چون چشمِ مصیبتزدگان، بر اخترانِ خونرنگ پوشیده از غبار بیابان افتاد، آهِ جگرسوزی از دلهای پردرد برکشیدند و بیتابانه خویش را به میان شهیدان انداختند.
هرکس در جستجوی عزیزی برآمد.
بدنهای ازهمگسیختهٔ بیسر همچون ستارگانِ پنهان به زیر ابر، جلوهٔ جاودانهای یافته بودند.
زینب از میان همهٔ آن ستارگانِ فروافتاده بر زمین، خورشید را جستجو میکرد. او در پی پیدا کردن خورشیدی برآمده بود که اینک در کسوفی تمام به سر میبرد، ازاینرو، غبارِ بیابان و خاکهای فروریختهٔ سم ستوران را از چهرهٔ آن شمس عالمافروز سترد. آنگاه فریادی دلخراش و جگرسوز از سینهٔ پردرد برکشید و گفت:
ای محمدی (صلیاللهعلیهوآله) که ملائکهٔ آسمان بر تو درود فرستاد، این حسین است که به خون آغشته و اعضایش ازهمگسیخته است؛ و این دختران تو هستند که اسیر شدهاند. اینک به پیشگاه خداوند و بهسوی محمد مصطفی و علی مرتضی و فاطمه زهرا و حمزه سیدالشهدا شکایت میبرم.
ای محمد (صلیاللهعلیهوآله)! این حسین است که بر زمین افتاده و باد صبا خاک بیابان را بر بدنش میپاشد. اوست که به دست نابکاران کشته شده!
آه چه غصهای! چه مصیبتی! گویا روزِ مرگ جد من، امروز است. ای یاران محمد! اینان فرزندان مصطفی هستند که ایشان را بهسان اسیران میبرند.
در این هنگام، نعرههای مستانهٔ فرماندهان و صدای ضربات تازیانهٔ جلادان، در هم پیچید و به زمزمههای عاشقانهٔ لحظهٔ بدرود، پایان بخشید، زینب در آن حال چه میتوانست بگوید؟ جز:
«شرمندهام که آه
در سوگت ای درخت تناور
ما را حتی امان گریه ندادند».
لشکریان مغرور، زنان و کودکان را به حرکت مجبور کردند.
کاروان آزادگان دربند، به راه افتاد، راهی بس خشک و سخت و دور، کسی نمیداند که آن جمع کوچک در محاصرهٔ لشکری انبوه، راهِ بادیه تا شهر را چگونه طی کردند؟ ولی گفتهاند که بدنهای رنجورِ آنان، بر مرکبهای عریان، سخت مجروح شده بودند.
راستی این کودکان معصوم و این زنان مغموم را که تازیانهٔ دشمنان بر سر داشتند و نعرههای ایشان در گوش، چه کسی دلجویی و سرپرستی میکرد؟ یک زن! که دل شیر و صبر ایوب داشت، زیرا که امام و امیر کاروان «علی بن الحسین» اینک در غل و زنجیر بود.
ای جادههای پر نشیب و فراز! زیر پای ستوران کاروان، هموار شوید که این ره پویان، بس خسته و کمتوان شدهاند، ای مرکبهای چمند و چموش! راهوار و رام شوید که داغ دیدگانِ زمان، تاب افتادن بر زمین ندارند.
ای دشتها و بیابانها! غنیمت شمارید که این کاروان توقف و برگشت ندارد و تا همیشهٔ تاریخ و انتهای جهان همواره بهپیش میرود.
کاروان نور به ظلمتکدهٔ کوفه رسید. آن روز، شهر را آذین بسته بودند، زیرا که یزیدیان فتحی بزرگ را برای کوفیان به ارمغان آورده بودند!
جارچیان، ورود اسیران را بشارت دادند، مردم هلهلهکنان و پایکوبان بهسوی دروازهٔ کوفه روان گردیدند.
لحظهها سپری شد و انتظارها به پایان رسید. طلایهداران سپاه، غرق در سلاحِ رزم، خشنود و پر غرور پیش میتاختند و فرزندان پیامبر را بر مرکبهای عریان و بی زین و یا بر پالانهای چوبین، سوار و بهمانند اسیران جنگی به دنبال خود میکشیدند.
چشمانداز کوفه برای فرزندان علی (علیهالسلام)، بسیار زشت و اندوهناک مینمود، تداعی بیوفایی و دورویی بود. با دیدن کوفه، تنهایی علی (علیهالسلام) در خاطرههایشان تداعی شد؛ آن روزهایی که سرور و سالار جوانمردان در برابر زورمداران و زرپرستان و تزویر گران، با یارانی کم شمار پایداری میکرد و شبها چون خود را تنها مییافت، در نخلستانهای کوفه سر در چاه فرومیبرد و دردهای دل خویش را بدان بازمیگفت.
اینک فرزند علی که او نیز همنام نیای خود است، پیچیده در غل و زنجیر به کوفه آمده است و زینب، دختر علی، این امام همام را همراهی میکند؛ اما کوفه این بار بسی زشتتر و رسواتر از دیرینهٔ خویش است و آل علی در آن غریبتر از همیشه و همه هستند.
دیگر نه کاشانهای، نه محرابِ مسجد کوفهای و نه گوشهٔ خلوتی که بازماندگانِ خاندان علی، دردها و رنجهایشان را واگویه کنند. این پرندگان مهاجرِ شکستهبال، خیابانها و کوچههای شهر ترور و وحشت را در پیش رو دارند با مردمانی مسخشده که به تماشای ایشان آمدهاند.
زمان به عقب برگشت، کوفیان، زمان علی (علیهالسلام) را به یاد آوردند؛ زیرا که طنین صدای او را میشنیدند.
شگفتا! از پس سالهای دراز، فریادهای علی (علیهالسلام) دیوارهای شهر را چگونه میلرزاند؟ آیا او به این شهر پُر از دورویی و تزویر دگربار رجعت کرده است؟ نه! این صدای زینب است که طنینِ صدای پدر را به میراث برده است.
زنی از کوفیان سر از غرفهٔ منزل بیرون آورد و گفت: ای اسیران از کدامین خاندان هستید؟
گفتند: ما اسیران از آل محمدیم!
زن چون این سخن بشنید از بام به زیر آمد و پوششی چند فراهم آورد و به ایشان داد تا خود را بدانها بپوشاندند.
کوفیان چون بر اسیران نگریستند، سوگمندانه گریستند. علی، فرزند حسین (علیهالسلام)، با دیدن حالت ایشان، لب به سخن گشود و گفت: این شمایید که بر حال ما نوحه و گریه میکنید؟ پس آنکس که ما را کشت که بود؟ زینب با اشارهای از آن نامرد مردمان خواست که ساکت شوند. نفسها در سینهها حبس شد و زنگهای کاروان از حرکت و صدا بازایستاد، زبانِ علی در کامِ زینب به چرخش درآمد و طنین سخن امیرِ پیشین شهر، همچون صوراسرافیل لرزه بر تن مردگان دیار خاموشی و فراموشی افکند، زینب بدان بیچارگان زبون گفت:
ای مردم کوفه! ای گروه نادرست و فریبکار و پست! اشکتان خشک نشود و نالهتان آرام نگیر! داستان شما، داستان آن زنی است که رشتهٔ خود را پس از محکم بافتن، میگسست!
سوگندهایتان را دستآویز فساد کردهاید! شما را چه سرمایهای است جز لاف زدن، به خود نازیدن، دشمنی ورزیدن، دروغ زدن، مانند کنیزکان، چاپلوسی نمودن و چون دشمنان، عیب زنی کردن، یا چون چمن بر ویرانه روییدن و چون نقشِ روی قبر، بدباطن و زیبا نما بودن.
برای خود بد توشهای فرستادید، آنگونه که خدای را بر شما به خشم آوَرَد و در عذاب جاودان قرار دهد. آیا گریه میکنید؟ بگریید که سزاوار گریستن هستید. بسیار بگریید و اندک بخندید! که شما به سرزنش آن گرفتار شدید و به ننگش خود را آلودید، ننگی که هرگز نتوانید شست و چگونه بشویید ننگ کشتن فرزند خاتم پیامبران و گنجینهٔ رسالت آنان و سرور جوانان بهشتیان را؟ آنکه در جنگ، سنگر و پناهگاه گروهتان و در صلح، موجب آرامش دلهایتان و مرهمْ زنِ زخمهایتان و در سختیها فریادرستان و در نبردها مرجعتان و دافع حجتهای باطلتان و روشناییبخش راهتان بود.
چه بد است آنچه برای خویش پیش فرستادید و چه بد است آن بار گناهی که برای روز رستاخیز بر دوش کشیدید. نابود و سرنگون شوید، آنهم چه نابودیای!
کوشش شما به نومیدی انجامید و دستانتان بریده شد و سودتان زیان گردید و خشم پروردگار را برای خود خریدید و بر خواری و بیچارگی خویش افزودید.
میدانید چه جگری از رسول خدا شکافتید و چه پیمانی شکستید و چه حرمتی از او دریدید و چه خونی ریختید؟ کاری شگفت کردید که نزدیک است آسمانها فروپاشد؛ و زمین بشکافد و کوهها بپاشند و فروریزند. مصیبتی است سخت بزرگ، بد، کج، شوم که راه چاره، در آن بسته شده است، در عظمت، همچون گسترهٔ زمین و آسمان پُر است. آیا اگر آسمان، خون ببارد شگفتزده میشوید؟ و بهراستی عذابِ آخرت خوارکننده است و هرگز ایشان یاری نشوند. پس تأخیر و مهلت، شما را سبکسر نکند که شتاب بر خدای بزرگ چیره نشود تا او را وادار به مبادرت سازد؛ و از تباه شدن فرصتِ انتقام نمیهراسد. نه چنین است که ستمکاران گمان میبرند، خدا در کمین گاه ما و آنان است.
گفتهاند که آن روز کوفیان، حیران و سرگردان میگریستند؛ و از حیرت انگشت به دندان میگزیدند. پیرمردی که گویا از خوابی دراز بیدار شده بود بهاندازهای گریست که محاسنش از سرشک دیدگان خیس گردید، آنگاه رو به آزادگانِ اسیر کرد و گفت:
پدر و مادرم به فدای شما، پیران شما بهترین پیران و جوانانتان بهترین جوانان و زنانتان بهترین زنان و نسل شما بهترین نسلهاست که نه خوار میگردند و نه شکست میپذیرند.
آن روز دخترانِ دیگر علی نیز زینبوار سخنانی آتشین بر زبان راندند آنگونه که دلهای سرد و سخت کوفیان را به آتش کشید و آه از نهاد آنان برآورد.
آنان از شدت تأثر میگریستند، شیون میکشیدند، نوحه میسرودند. گیسوان پریشان میکردند، صورت میخراشیدند، سیلی به گونههایشان مینواختند و فریاد واویلا میکشیدند.
مردان نیز با آنان همراهی و همصدایی مینمودند، گفتهاند که اهل کوفه گریانتر از آن روز هرگز دیده نشدهاند.
منبع: مهتاب غمرنگ، صص 38 ـ 28.