میخوانمت از پشت دربهای بسته در انتهاییترین فصل آفرینش
تا کی در سکوت میمانی ای رؤیای رحمانیتر از باران؟
من در میهمانی سبز واژهها تو را شنیدم و زیر باران صدایت کردم
و تو در نگاهی ژرف با لهجه شیرین یاسمنها جوابم دادی
ای نوبهار من ... بر پیکره یخزده دشت بتاب و روح مردهاش را عطرآگین کن
شکوفههایت بوی سرسبزی باغ میدهند و بلبلانت آوای سرمستی سر دادهاند
باران را صدا کن تا بر طراوتت شکوهی دیگر بیفزاید
ای زیباترین فصل خدا
سرودن آغاز کن و مرا تا انبوه ابرهای بهاری به همراه مرغان مهاجر پرواز بده
غنچههای نوشکفتهات رنگ زندگی دارند و چشمههای جوشانت بوی خوش تازگی میدهند
ولی ...
ولی هنوز شاپرکها بغض خستهشان را میخورند و یاسها، پای کبودی چشمشان را پنهان میکنند
و هنوز فصل زمین کامل نشده و هنوز منتظر است و انتظار فصل دیگری است.
مرا تا ظهور بهاریاش همراه باش و برای لحظهلحظه بودنش دعا کن... که بدون او بهاری نشاید