استاد سید مهدی شجاعی
ماندهاند عالمیان و آدمیان که کدامین لحظه را، لحظه ولادت تو بشمارند؟
کدامین روز را، روز تولد تو نام بگذارند؟
تو کی در وجود آمدی که ورودت را و زمان آمدنت را جشن بگیرند؟
خورشید و ماه و ستارگان تا بدان جا که حافظهشان یاری میکند به تو سلام میگفتهاند.
نرگسها اولین رکوع حیات را بر آستان تو کردهاند.
موجها از ازل سر بر ساحل رسالت تو میساییدهاند.
سرسختترین و بیمحاباترین لالهها و آلالهها در بیانتهاترین دشتها، نام تو را هر پگاه فریاد میکردهاند.
پیغمبران و رسولان همه در کلاس تو درس رسالت میخواندهاند.
سرو و صنوبران مدام راستای قامت تو را تداعی میکردهاند.
بلبلان و قناریان هر چه یاد دارند، همیشه مدح تو میگفتهاند.
گلهای محمدی همه با نام تو پر میگشودهاند.
قطرات باران، اندیشه حیات را وام از تو میگرفتهاند.
بنفشههای جانباخته و دل افروخته همیشه در صفحه سینه سوخته خویش تصویر روشنی از تو مییافتهاند.
در حافظه جویبارها، جز تکرار نام تو هیچ نیست.
شبنمها هر چه به خاطر دارند بر تو درود میفرستادهاند.
پیش از تو را، کسی به یاد ندارد.
باری، ماندهاند عالمیان و آدمیان که کدامین لحظه را لحظه ولادت تو بشمارند.
موجودات هر چه به گذشتهها مینگرند، هر چه در خورجین سوابق خویش جستجو میکنند، هر چه زمین ماضی را میکاوند، هر چه نگاه در زوایای حافظه میگردانند، جز تو هیچ نمیبینند.
راهی باید جست برای سخن گفتن از ولادت تو.
آنسان که عرشیان لب به شکوه نگشایند و مقربان گره گلایه بر ابرو نیفکنند.
بدان گونه از تولد تو سخن باید گفت که هستی برنیاشوبد و حیات بیقراری نکند.
چه، هیچ رشحهای از حیات، تو را پیش از خویش نیافته است.
و چگونه بیابد که حیات از نور تو در وجود آمده است.
هستی، طفیل آمدن توست.
چنین نبود که خداوند تو را برای هستی خلق کند.
هستی بهافتخار تو آمد.
تو برای عالم نیامدی، عالم برای تو آمد.
مگر نه خداوند، تو را پیش از همه، از نور خویش آفرید و جهان از کرشمه چشم تو موجود شد؟
مگر نه افلاک در التهاب غمزه نگاه تو پدید آمد؟
مگر نه تو مقصود بودی و ماسوا بهتبع؟
آن گنج مخفی که خداوند بود و دوست داشت که یافته شود مگر به آفرینش تو یافته نمیشد؟
مگر تو برترین شناسای پروردگار خویش نبودی؟
چه کسی میتوانست بیاید که او را بهتر از تو دریابد؟
مگر بنای آفرینش بر عبادت نبود؟
مگر تو عابدترین بنده خدا نبودی؟
مگر با خلق تو آن غایت به تحقق نمینشست؟
مگر با آغاز تو، کار آفرینش پایان نمیگرفت؟
آری، تو همه بودی و با آمدن تو انگیزهای برای خلقت دیگران نبود.
آری، ولی تو «رحمة للعالمین» بودی.
و در «رحمة للعالمین» بودن تو همین بس که عالم و آدم از نور تو آفریده شد و وام حیات از تو گرفت باآنکه تو خلق کامل و کاملترین خلق بودی.
باری سخن گفتن از تو و ولادت تو نه سخت و دشوار، بل خطرناک و محال است.
محال ازاینرو که موجودات، پیش از تو نبودهاند تا از ولادت تو سخن بگویند، جز خالق، کسی زمان خلق تو را چه میداند؟
و خطرناک ازآنجهت که تو معشوق خداوندی، تو حبیب و محبوب اویی.
و هیچ عاشقی، غیرتمندتر از خداوند به معشوق خویش نیست.
همو که تو را سلام کرد و فرمود که نهفقط خلایق و افلاک را که بهشت و جهنم را حتی به
خاطر تو میآفرینم. بهشت را محض یاران تو و جهنم را برای مخالفان تو.
آری، با چنین غیرتمندی عاشق، سخن گفتن از معشوق بس خطر آکنده است.
معشوقی که پیامبران سلف همه آرزو میکردهاند که از امت او باشند و در رکاب او.
معشوقی که ملائک تا ابد مأمور صلوات بر او شدهاند. معشوقی که راه شناختش جز بر خدا و ولی او بسته است. چگونه مخلوقی که از نور او پدید آمده است و نمیفهمد که او از کی، کجا و چگونه بوده است، از او سخن بگوید؟
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند؟