گاهی دلت میخواهد جایی باشی که در لحظه امکانش نیست.
مثلاً جایی در میانهٔ بینالحرمین.
میان همهمهٔ آنهمه زائر، گوشهٔ دنجی بیابی و بهجای بساط پیکنیک، سفرهٔ دلت را پهن کنی و تمامی داراییات را که نه! تمامی نداریت را، ترکهای وجودت را، تکههای شکستهات را، دلِ رنجور و خستهات را و ... همه و همه را دانهدانه بچینی کنار یکدگر و بخوانیاش به مهمانی...
بخوانیاش و بدانی که میآید به مهمانی سفرهٔ این دل ِ واماندهٔ جامانده...
بخوانیاش و ببینی نگاه مهربانش را
بخوانیاش و نشانش دهی دانهدانه نداریات را
بخوانیاش و مرهم بخواهی خستگیهای روح و جانت را
بخوانیاش و نشانش دهی بیقراری این دل ِ بیتابوتوانت را
بخوانیاش و نشانت دهد در انتهای مهمانی که خریدهاند همـــــــــــــــهٔ نداریت را...