گفتم: ما خیلی شبیهیم، انگار اصلاً همزاد!
گفت: چرا؟ چون هر دو تامان رنگ آبی دوست داریم و خورشت قورمهسبزی را؟ یا چون هر دو کتابهای فلانی را میخوانیم و فیلمهای بهمان را دوست داریم؟ همین برای شباهت کافی است؟
گفتم: چرا نمیفهمی؟ ما چیزهای مشترکی داریم. همین خیلی به هم نزدیکمان میکند؛ درست میشویم یک زوج ایدئال! وقتی هر دو از یکچیز ذوق کردیم، از یکچیز دلتنگ شدیم،...ببین! قدمهای ما انگار اصلاً برای باهم رفتن آفریده شدهاند!
گفت: باهم میرویم اما به هم نمیرسیم.
گفتم: با کلمهها بازی نکن. چرا نمیرسیم؟
گفت: کنارههای این جاده که ما انتخاب کردهایم تا بینهایت موازی است؛ یکراه یکنواخت صاف. تا انتهایی که چشم هر دو تامان کار میکند و نفسمان بند میآید میرویم، همقدم. ولی همراه، همقدم؛ هیچوقت به هم نمیرسیم.
گفتم: ببخشید! جاده دیگر دست ما نیست که دستور بدهیم طبق نظر حضرتعالی درستش کنند.
گفت: چرا نیست؟ وقتی برای من و تو فقط باهم رفتن مهم است نه مقصد و رسیدن، جاده میشود این، وگرنه برای بعضیها... .
گفتم: میدانستم که بعضیهایی در کارند که تو داری برای جواب «نه» دادن به من اینهمه فلسفه میبافی.
گفت: بعضی «همقدمها» میروند در جادههایی که رفتهرفته باریک میشود. اینجوری میرسند به هم؛ یک روح میشوند؛ مثلاینکه به اعماق یک تابلوی پرسپکتیو سفر کنی؛ بهجایی که همهٔ خطوط همگرا میشوند.
گفتم: سراغ نداری از این تابلوها؟ اگر داری ما هم مسافریم ها!
گفت: تو این دنیا فقط یک تابلو هست. در یک سرش همهچیز به هم میپیوندد، در طرف دیگر همهچیز از هم دور میشود. بستگی دارد من و تو به کدام سو برویم.
گفتم: حالا مثلاً تو هیچ دوتایی را میشناسی که برای «رسیدن» همراه شده باشند؟
شب بود. اولین شب پیش هم بودن. زنان خسته از هلهلهٔ یکشب طولانی به خانه برمیگشتند. همهٔ آنها که برای بدرقهٔ عروس تا درگاه خانهٔ داماد آمده بودند، حالا دیگر دور شده بودند. آنهمه هیاهو و همهمهٔ عروسی، ناگهان خوابیده بود؛ همه رفته بودند؛ فقط سکوت بود که هنوز نرفته بود. آنجا درست بین دوتاییشان نشسته بود و نمیخواست تنهایشان بگذارد.
«به چه فکر میکنی فاطمه جان؟» صدای علی (علیهالسلام) بود که سکوت را واداشت بگریزد. فاطمه (سلاماللهعلیها) به دورها خیره بود، به نوری که از مهتاب پشت پنجره به درون میریخت.
«همانطور که امشب از خانهٔ پدرم به خانهٔ شما آمدم یک روز یا یکشب، از خانهٔ دنیا به آخرت خواهم رفت» سکوت، چون هالهای دوتاییشان را بغل میکند. لای مهتاب اتاق، هر دو به سفر میاندیشند. به او که در پایان راه منتظر هردوشان ایستاده است.
عشق کوچک در لابهلای عشق بزرگ گم میشود. عشق بزرگ دوباره عشق کوچک را برمیگرداند، دوباره آن را میگذارد در قلبهای مسافر. فاطمه (سلاماللهعلیها) ناگهان به چشمهای مردش خیره میشود. هر دو نگاه از شعلههای عشق پرند: «علی!» انگار نمیخواهد جواب دهد تا دوباره صدایش کند: «علی! تو را به خدا! میآیی امشب را نماز بخوانیم؟ میآیی باهم تا صبح خدا را بخوانیم؟»
گفت: بعضی «همقدمها» میروند در جادههایی که آنها را به هم میرساند، یکیشان میکند.
منبع: خدا خانه دارد، فاطمه شهیدی