دقیقهها، در شیار شیون جان سپردهاند؛ بادها نشانه شرقی صعود کسی بر بلندای آسماناند و بوی کافور در التهاب دستهای حادثهای صبور پیچیده است. گویی کودکی تو باید قرین قرابت رنج باشد و حادث؛ هنوز مدتزمان زیادی از پایان شبح سالهای سخت شعب نگذشته است و رؤیای طاقت و تحمل از پیکره استقامت و غرور کودکانه تو محو نشده کودک کودکیهای پر از تمرینهای سخت! دو ابر پیچیده تقدیر برای سالهای بعد تو هرولهای میان اشک و لبخند رقم زده است تا تو از آزمون کودکیهایت سربلند بیرون بیایی و خدا هماره مقامت را به رخ ملائکش بکشاند، مقام تو را «مبارکه» پیامبر!
روشنایی چشمهای خدیجه رو به خاموشی است، مرگ آماده است تا نقشی ابدی در چشمهای بانوی اشراق پیامبر جا بگذارد و پدر در تلاشی مهربان و صبور او را به آنچه در بهشت انتظارش را میکشد بشارت میدهد:
«بهشتی سرشار! خانهای از طلا! بیهیچ ازدحامی! بیهیچ رنج و سختی و دردی!»
تراکم اندوه، بغض بر گلویت مینشاند و حسی غریب، غربت را به کرانههای احساس مرتعش تو روانه میکند: فرشته مرگ از روزن ملکوت رد شده است؛ خدا فرمان به گشودن دریچههای آسمان داده و روزهای تنهایی تو و پدرت در حال آغاز شدناند!
همه در بهت یاد آرزوهای غمگین از دست دادن خدیجه در ذهن و قلب پیامبرند، کسی باور نمیکند او که نیست تو سایهسار شادی و اندوهت را از دست دادهای و پدر حمایتکنندهای را که آفتاب بلند بودنش در بخشش بیدریغ او را فرامیگرفت. کسی باور نمیکند که پس از سالهای نبودن او هم کسی نتوانست جای او را بگیرد و باور ریشهدار نام او را از امین مکه سالهای پیشازاین جدا کند، آنقدر که هر وقت او را به یاد آورد و یا نامی از او را در هزار لایه اشاره کسی هم شنید، اشک در چشمانش نشست و زبان به تکریم او گشود: «هرگز بهتر از او نصیب من نشد چه او آن هنگام که هیچکس مرا نپذیرفته و تصدیق نکرده بود مرا تصدیق کرد و ایمان آورد و آن زمان که مالی نداشتم او مرا در مال خود شریک کرد و خدا فقط از او فرزندی نصیب من فرمود.
حالا این دامنه دور از دسترس مهربانی، از بلندای آسمان با چشمهایی نگران، چشم به آینده تو ـ امانت کوچکش ـ دوخته است؛ هقهق بغضهایت را در آغوش آسمانی پدر بشکن و بگذار تا پدر هم پریشانی روزهای نیامده را در عطر بهشت پیشانی تو از یاد ببرد!»
این گستره آزار و اذیت رو به هیچ آرامشی نمیرود، پیامبر حامیان دقیقههای اضطراب و آشوبش را از دست داده است، هیچکدام از پنجرهها رو به دلخوشی بهانهای برای ماندن در این شهر باز نمیشود، تو را بیم و هراس آنچه مشرکان بر پدرت روا میدارند آرام نمیگذارد، کودکیهای تو در کوره تنشهای مکه زود رنگ باختهاند و تو به همراهی دلسوز و مراقبی مهربان برای پدر تبدیل شدهای «امابیها» ی پیامبر! و حالا...
تو خوب میدانی که و از مجاورت جبرائیل (علیهالسلام) بازگشته و میدانی که خداوند تحمل رنج بیشتر پیامبرش را نداشته است که چکامه وحی را به نام هجرت در شکوههای او جاری کرده است: «ای محمد! از سرزمینی که اصل آن ظالم هستند خارج شو... زیرا ازاینپس یار و پشتیبانی در مکه نخواهی داشت.
تو خوب میدانی که سرانگشت اشاره همه مشرکان، در برابر رأی به یک فتنه، درگیر اتحادی وهن آلودهاند...
قتل آخرین فرستاده خدا! بیآنکه بدانند خدا راز گمان هر پچپچهای را به پیامبرش نشان خواهد داد و این بار نیز...!»
نبض خاموش شب میزند و پدر تو بیصداتر از صدای بال سنجاقکها، از مکه خارج شده و به غار «ثور» رسیده است و «علی» در بستر پیامبر قاب آسمانی را به طلوع صبحی سرشار، بشارت میدهد تا «لیلة المبیت» در سلسله برگهای برنده، وردست ایمان و یقینش بدرخشد.
تو میشنوی و چشم از ملکوت لبریزت میبیند که خشم شمشیرها در شکوه فریاد کسی گم میشود، بهت چشمان مشرکان بر تبسم متبرک «علی» خیره مانده است و تیغها با ناامیدی از او که آرام و مطمئن گفته است «مگر «محمد» را به من سپرده بودید؟» روبرمی گردانند. پدر میداند ک آیینهها، انعکاسی بریده از ملکوت قلب «علی» هستند که در تکرار آرامش راز سرزمین یثرب را طی میکند؛ او میداند که دستهای امانتدار «علی» کاروان کوچک «فواطم» را بهسلامت از هجرم مشرکان زخمی لیلة المبیت به آنجا خواهد رساند.
تو نیز میدانی «علی» که باشد تمام حادثهها در سهولت بی تشویش شجاعتش امناند و تمام اتفاقها در زوایای مشتعل تطلم آرامشش رو به آرامش!
تو تیردل به راه یثرب بسیار که کاروان کوچک شما را «علی» به «مدینة النبی» به پایگاه مسلمانان خواهد رساند؛ آرام و صبور دل به راه یثرب بسپار زبنت فواطم...!
منبع: مجله پیام زن