به نام حضرت باران
دو دست رختخواب از پارچهٔ مصری، محتوای یکی برگ و دیگری پشم گوسفند، فرشی از پوست، بالشی از پشم با درونی از برگ خرما، عبایی خیبری، مشک آب، دو کوزه سفالی و دو ظرف آب، آفتابه، پردهای از پشم نازک، پیراهنی به قیمت نه درهم، یک روسری به ارزش چهار درهم، حولهای سیاهرنگ، تختی پوشیده به روتختی، چهار زیردستی از پشم طائف با محتوای گیاهی به نام اذخر، حصیری بحرینی، دستاس، وسیله و ظرف خضابی از مس، ظرفی برای شیر، ظرفی بزرگ برای آب.
پیامبر رو به آسمان کرده و میفرماید: پروردگارا! برکت بده قومی را که بیشترین ظرفهایشان گِلین است.
آیا دوست داری همسر خود را به خانه ببری؟
علی بازهم باید ترنم سبکبال ترک تنهاییاش را برمدارِ تصمیمِ سردرگمِ زمینماندهاش، بر زبان بیاورد حتی اگر تمام سختی فاصلهٔ میان قلب و زبان او را امایمن پیش از او از بین برده باشد و پیامبر تنها به سؤالی از او اکتفا کند؛ حالا او حتی اگر نتواند خواستهاش را از زوایای شرمگین نگاهش هم بیرون بکشد و چشم از صبوری چهرهٔ منتظر پیامبر بگیرد، باید پاسخ بدهد و سرنوشت زمین را از تخیل پلکِ پروانهها به بلوغ پیلههای آیینه بسپارد:
«آری پدر و مادرم فدای شما!»
تو آگاهی که علی جز خانهٔ حارثةبننعمان خانهای را نمیشناسد و آن را هم پیامبر فرمود: «ما از حارثه خجالت میکشیم، ما تمام منزلهای او را گرفتهایم.»
خبر را باد به گوش حارثه رسانده است که در شتابی شگفت خود را به پیامبر میرساند و میگوید: ای رسول خدا، من و مال من برای خدا و رسول اوست؛ سوگند به خدا چیزی در نزد من محبوبتر از آنی نیست که تو از من میگیری و آنچه تو از من بگیری، از آنچه نگیری و برایم بگذاری دوستداشتنیتر و محبوبتر است.
ایمان با تمام ذرات یقینش در چشمهای حارثه موج میزند و علی میرود تا مشغول آراستن اتاقی شود که قرار است تو ـ ثمرهٔ نبوت، ذخیرهٔ رسالت و کوثر پیامبر ـ عروس آن باشی؛ اتاقی مفروش به شن، چوبی که مشک و کوزه به آن بیاویزند، پردهای که اتاق را به دو قسمت تقسیم کند، پوست گوسفندی بر روی شنهای کف اتاق، بالشی از برگ خرما بر روی آن...!
سوسوی مبهم ستارهها در هیاهوی رازِ سرودنِ منظومهای از جنس ملکوتاند. آفتاب که بیاید و صبح را تحویل خواب اهل رؤیا بدهد، زمین رو به تکوین حادثهای پیش میرود که پیش از خلقت آدم در مقدرات آفرینش رقم خورده بود و پس از خلقت به آدم نشان داده شد؛ تکوین خانوادهای که خدا دربارهشان به آدم فرمود: «لو لا هم ما خلقتک... لو لا هم ما خلقت الجنة و النار و لا العرش و لا الکرسی و لا السماء و لا الارض و لا الملائکة و لا الانس و لا الجن؛ اگر آنها نبودند تو را نمیآفریدم... اگر این پنجتن نبودند نه بهشت و دوزخ را میآفریدم، نه عرش و کرسی، نه آسمان و زمین را خلق میکردم و نه فرشتگان و انس و جن را!...».
پیامبر به همسران خویش فرموده است تا تو را برای زفاف بیارایند. تو در لباسی که جبرائیل از بهشت برایت آورده است به خانهٔ علی میروی. گلگونههای تو گرگرفتهٔ شرماند و تبسم و دعا زائران موزونِ لبان پیامبر شدهاند.
ازدحام بال ملائک، لبریز وسوسهٔ قدمهای توست که در حالی گام برمیداری که رسول خدا در پیش روی توست، جبرائیل (علیهالسلام) سمت راست، میکائیل (علیهالسلام) سمت چپ و هفتاد هزار فرشته پشت سر تو حرکت میکنند و ثانیهای از مضامینِ تسبیح و تقدیس خدا بازنمیمانند!
زنان بنیهاشم در تراکم شعر و انتشارِ بلورِ غزلهایی سرشار، در رکاب تو حرکت میکنند؛ زنان پیامبر پیشاپیش قافلهاند و امسلمه در تکرار آوایی در رثای دریا و سپاس پیشانی آسمان!
نبض بغضها در شمارشی بیشتاب میزند؛ پروانهها آرام و سربهزیر در ردّ پای تو بال میزنند؛ فرشتهها از خواب آیینهها سرشارند؛ پرچینی از ملکوت دورتادور خانهٔ تو حصار کشیده است؛ شب در طلوع رنگ باخته است و قاصدکها سهم شادمانی بالِ کبوتراناند.
«خدا دختر رسولش را به تو مبارک فرماید. ای علی! فاطمه امانت من نزد توست؛ ای علی! فاطمه بهترین همسری است که تو میتوانستی انتخاب کنی و ای فاطمه! علی برترین شوهری است که امکان داشت نصیب تو شود.»
موجی از نور، سمت ستارهها را به خواب نقرهای ماه کشانده است و هیچ آسمانی اجابت انعکاس دعای پیامبر را از دست نداده است: «پروردگارا! نیکیهای خود را در آن دو و فرزندانشان قرار بده؛ پروردگارا! این دو محبوبترین مخلوق تو نزد مناند، پس خدایا آنها را دوست بدار و از سوی خود بر آنان نگهبانی بگمار و من آن دو را به تو میسپارم و فرزندان آنان را نیز از شر شیطان راندهشده در پناه تو قرار میدهم».
نفسهای باد، آرامش را در کوچههای شهر منتشر کرده است. از تمام میهمانان تنها زنی مانده است که ردّ پیمانش بر پیشانیِ اجابت عهدی که با خدیجه برای این شب بسته، سایهٔ اضطراب و دلواپسیها را محو کرده است؛ پیامبر اسماء بنت عمیس را دعا میکند و خانهٔ نور پایهریزی میشود ... بهشت کوچکی سرشار از روشنی!
منبع: پیام زن، شماره 189