میسره!
بله خانم.
بنشین و خوب دقت کن و هر چه را میگویم، حلقآویز گوشت نما.
بفرمایید؛ به گوشم.
برای بازرگانی کالاها این بار از عموزادهام محمد خواستهام که وکیل من شده، با کاروان قریش همراه شود. اکنون در نظر دارم تو و غلامی دیگر را برای کمک با او بفرستم. به شما دستور میدهم که در تمام مراحل سفر، کمال ادب را بهجا آورده، هر چه وی انجام میدهد، هیچ اعتراضی نکنید و درهرحال، مطیع و غلام او باشید. حالا برو و خود را برای سفری سخت و حساس، آماده کن.
به روی چشم خانم.
از غرفه خدیجه که بیرون آمدم، با خود اندیشیدم که تا چندی پیش که محمدامین در سرزمین قراریط، گوسفندان اهل مکه را شبانی میکرد؛ چطور حالا وکیل بازرگانی ثروتمندترین زن شهر شده. همسرم که ماجرای سفرم را شنیده بود، به سراغم آمد و با لبخند نرمی که بر لب داشت، آرام گفت: فکر کنم خوبی این جوان زیرک عرب، دل از بانویمان که علاقه ثروتمندان قریش را به هیچ میگرفت، برده است.
با کنجکاوی پرسیدم: چطور مگر؟
چند روز پیش خدیجه یکی از غلامان را نزد محمدامین فرستاد؛ تا این پیغام را به او برساند: چیزی که مرا شیفته تو کرده است، همان راستگویی، امانتداری و اخلاق پسندیده توست و من حاضرم دو برابر آنچه به دیگران میدادم، به تو بدهم و دو غلام خود را همراه تو بفرستم که در تمام مراحل، فرمانبردار تو باشند.
پس از برداشتن توشه و آماده کردن کالاها، بالاخره کاروان به راه افتاد. باید روزهای زیادی را در بیابانهای خشک و گرم، میپیمودیم؛ اما محمد با شوخطبعی و شیرینی کلامش، سرگرممان میکرد و ما را دوست خود خطاب میکرد. تا آن روز، اربابی به مهربانی او ندیده بودم. به بازار مقصد که رسیدیم، تازه کارمان شروع شد. خیل خریداران بود که بهسوی کاروان میشتافت. وقت سر خاراندن نبود. محمد با چهرهای آرام و بی تشویش، با همه معامله میکرد و بااینکه بسیار راستگو بود و بههیچعنوان حاضر نبود کسی را فریب دهد، ما از همه بیشتر سود به دست آوردیم. او کالاهایی هم برای فروش در بازار تهامه خریداری کرد که برایم عجیب بود؛ زیرا قرار بر خرید نبود؛ اما، مانند غلامی فرمانبردار، هیچ اعتراضی نکردم و در پایان نیز تقریباً تمامی بازرگانان سود کرده بودند. پسازاین پیروزی شیرین، کاروان، راه مکه را در پیش گرفت. در میانه راه، امین رو به من فرمود: قبلاً یکبار این بیابان را با عمویم طی کردهام. یاد آن روزها، برایم زنده شد. به دیار عاد و ثمود که رسیدیم، متوجه دگرگونی حال او شدم. سکوت مرگ باری که در محیط زندگی آن گروه سرکش حکمفرما بود، او را در خود فروبرده و اندیشناک نمود. من که شیفتهٔ محبت او شده بودم، نزدیک مکه با اصرار به او گفتم: بهتر است شما پیش از کاروان وارد مکه شوید و خدیجه را از جریان تجارت و سود بیسابقهای که امسال نصیب ما شده، آگاه سازید.
پس از ورود به شهر، همسرم خبر رساند که خدیجه با شادمانی به استقبال محمد رفته و از سود کالاها، بسیار راضی است. من وقت را غنیمت دانسته، فوری خود را به منزل خدیجه رساندم و برای عرض ادب، خدمت بانو رسیدم و آنچه را در سفر دیده بودم، موبهمو تعریف کردم و سعی کردم با شیرینسخنی خاصی، داستان قسم نخوردن محمدامین را به «لات» و «عزی» پیش تاجری که با او اختلاف پیدا کرده بود، برایش نقل کنم و شجاعتی را که در چشمان محمد موج میزد - وقتیکه به او میگفت: «پست ترین و مبغوض ترین موجودات پیش من، همان لات و عزی هستند که تو می پرستی» - برای خدیجه توصیف کردم. بانویم با دقت زیادی به حرفهایم گوش میداد و لبخندی حاکی از رضایت، روی لبانش نقش بسته بود. گفتم: در راه بازگشت، اتفاق عجیبی افتاد و ساکت شدم.
او بیصبرانه پرسید: چه اتفاقی؟
در بصره کاروانمان نزدیک صومعهای توقف کرد. امین بهمنظور استراحت، زیر سایهٔ درختی نشست. راهبی که در همان صومعه به عبادت مشغول بود، وقتی چشمش به محمد افتاد، نزد من آمد و نام او را پرسید: گفتم: محمد ابن عبدالله. چند لحظه خیرهخیره به او نگاه کرد و بعد رو به من گفت: این مرد که زیر سایهٔ این درخت نشسته است، همان پیامبری است که در تورات و انجیل دربارهٔ او بشارتهای فراوانی خواندهام و از نشانههای او این است که پدر و مادر او میمیرند و جد و عموی وی از او حمایت میکنند و از قریش، همسری انتخاب میکند که سرور زنان قریش است. به این جای داستان که رسیدم، خدیجه که نزدیک چهل سال داشت و همیشه بسیار باوقار بود، با شادی فراوانی که کاملاً در صدایش مشهود بود، گفت: کافی است میسره! تو محبت مرا به محمد دوچندان کردی. برو که من تو و همسرت را آزاد کردم و دویست درهم، دو اسب و لباسهای گران بهایی در اختیارت میگذارم.
باورم نمیشد که آزادی من و همسرم درگرو همراهی با این جوان عزیز باشد. من تمام راه را تا منزل محمد دویدم؛ تا خبر آزادیام را به گوش او نیز برسانم. حالا با همه وجودم، خود را غلام حلقهبهگوش محمد میدیدم.
منبع: ماهنامه پرسمان