فقط چند ماه از تولدش میگذشت که بردارش را شنید کردند؛ برادرش به دست منافقین ترور شده بود و او در دنیای کودکی دستوپا میزد، اما شاید همان زمان هم مویههای مادر و حال خراب پدر را میفهمید و آماده میشد برای اینکه شبیه برادرش باشد. بعد از شهادت برادر، خانواده که دیگر تاب ماندن در همان خانه و یادآوری خاطراتش را نداشتند، به ویلاشهر نقل مکان کردند.
او کمکم قد میکشید، بزرگ میشد و سعی میکرد شبیه برادر شهیدش باشد. در دوران کودکی میثم، پدرش فرمانده پایگاه بسیج بود و او هم برای اینکه همراه پدر باشد، وارد فضای بسیج شد؛ روزهای اول برای بازی و شیطنت و کمکم برای کارهای بهتر و بزرگتر. او در بسیج نوجوانان ثبتنام کرد و شد یکی از فعالهای پایگاه.
عشق و علاقه به نظامیگری در خونش بود. در فکر دفاع از ولایت و مملکت بود و به خاطر همین ارزشها، در سال ۸۰ به عضویت سپاه پاسداران درآمد و بهطور رسمی شروع به کار کرد. در همین دوران، بهطور مستمر برای تفحص شهدا به مناطق جنوب میرفت. تفحص کار آسانی نبود، اما میثم مرد روزهای سخت بود. فکه و شلمچه، دلخوشیاش بود و آرامش را کنار مزار برادر شهیدش پیدا میکرد.
سال ۸۷، آقا میثم تصمیم گرفت داماد شود. همسر شهید میگوید: «دلیل آشنایی من و همسرم، شهیدان بودند. با کاروان راهیان نور به منطقهٔ جنوب رفتیم و در آن سفر، میثم نیز حضور داشت و بهطور مستمر برای تفحص شهدا میرفت. بعد از یک مدت، میثم با یکی از معتمدین محل به خواستگاری آمد و آن روز، یک روز فراموشنشدنی برای من است. موقع صحبت خواستگاری، از برادر شهیدش که در سال ۱۳۶۵ ترور شده بود، تعریف میکرد و عشق به شهادت را در کلامش حس میکردم. میثم به من میگفت: تمام داراییام پدر و مادرم هستند و بعد منم و لباسم و کولهپشتیام؛ و اینگونه شد که من عاشق رفتار خالصانه و صداقتش شدم».
آقا میثم و همسرش زندگیشان را در زیرزمین خانهٔ پدری شروع کردند؛ یک زندگی ساده و صمیمی. کل مخارج عروسی آن دو شده بود 200 هزار تومان؛ هرچند کسی باور نمیکرد. بعد از چندی فاطمه زهرا به دنیا آمد تا نور چشم آقا میثم باشد و گرمابخش زندگی آنها، اما آقا میثم هنوز لذت حضور دخترک را نچشیده بود که جنگ در سوریه بالا گرفت.
میثم در دستگیری از نیازمندان شهرت داشت؛ ضمانت افرادی را میکرد که کسی به آنها توجه نداشت و به داد کسانی میرسید که دادرسی نداشتند. هرچه از حقوقش اضافه میآمد، برای نیازمندان خرج میکرد و وقتی دیگران میگفتند: «پولهایت را برای آینده پسانداز کن»؛ میگفت: «تا وقتی نیازمندان هستند، پسانداز کردن پول چه معنی دارد؟!»
همسر شهید میگوید: «همسرم به معنای واقعی، پدری بود که دخترانش را میپرستید و علاقهٔ خاصی به آنها داشت، اما با شروع جنگ سوریه با داعش، به این جبهه اعزام شد و از سال ۸۹ به دفاع از دین و اسلام پرداخت. بااینکه به رفتوآمدهایش عادت کرده بودم، گاهی تحمل نبودنهایش خیلی برایم سخت میشد. میثم بعد از شهادت دوست صمیمیاش، شهید محسن کمالی دهقان، دیگر تاب ماندن نداشت. میگفت: نمیدانم چه شده که علیرغم شهادت همهٔ دوستانم، من ماندهام».
دختر دوم آقا میثم، فاطمه کوثر هم به دنیا آمد تا بند بزند به دل پدر، اما نتوانست. دل میثم برای دخترهایش میرفت، اما اهل ماندن نبود. برادر شهید میگوید: «دوتا قبر کنار قبر برادر شهیدمان، ۲۹ سال خالی مانده بود که میثم وصیت کرده بود، او را کنار برادر خود دفن کنند و در وصیتنامهٔ خود درخواست کرده است: برای من سنگ مزار نگذارید؛ مدیون هستید. سیمان میکنید و با یکتکه چوب، «کلنا عباسک یا زینب (سلاماللهعلیها)» را مینویسید».
آقا میثم شش سال بین سوریه و ایران در رفتوآمد بود و هر بار مشتاقتر و آرزومندتر، در مورد شهادت حرف میزد، اما سال ۹۴، او تمام تعلقاتش را طلاق داد و برای آخرین بار رفت. همرزم شهید میگوید: «شب عملیات تا صبح، من و میثم و یکی از دوستانمان، زیر یک پتو لرزیدیم. او قبل از نماز صبح بلند شد و وضو گرفت تا نماز شب بخواند. محمدحسین گفت: میثم کارش تمام شد، دیگر اینجایی و دنیایی نیست. قبل از اینکه بزنیم به خط شوخی، به میثم که همیشه از دست خودش شاکی بود و میگفت من نیتم برای خدا صاف نبوده که تاکنون شهید نشدهام، گفتم: حالا میثم نیتت صاف شد؟ با آن چشمهای پاک خود نگاهم کرد و با لبخند گفت: صاف صاف. از این صاف صاف گفتن او تا لحظهای که به شهادت رسید، چند دقیقه بیشتر طول نکشید».
در آخرین عملیاتی که میثم در آن حضور داشت، او و همرزمانش تا دمصبح به مبارزه پرداختند. بعد از نماز صبح، در حومهٔ حلب بود که یکی از دوستان میثم به نام محمدحسین محمدخانی به مقام شهادت رسید. میثم نیز برای اینکه پیکر دوست شهید خود را به عقب برگرداند، به محل شهادت او رفت، اما در همین لحظه، یک توپ ۱۴ به سر میثم اصابت میکند و سر از بدن جدا میشود؛ چیزی از سر باقی نمیماند که برگردد. شهید میثم مدواری در ۱۶ آبان ماه ۹۴ به آرزویش رسید.
منبع: ماهنامه خانه خوبان