تازه وارد
شب قدر که رسید، به اتفاق چندین تن از همرزم هایم، به محل برگزاری مراسم احیا رفتم.
از مجموع ۳۵۰ نفر افراد گردان، فقط بیست نفر آمده بودند. تعجب کردم…!
شب دوم هم همین طور بود. برایم سؤال شده بود که چرا بچه ها برای احیا نیامدند، نکند خبر نداشته باشند…؟!
از محل برگزاری احیا بیرون رفتم . پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت.
به سمت صحرا حرکت کردم، وقتی نزدیک شیارها رسیدم، دیدم در بین هر شیار، رزمنده ای رو به قبله نشسته و قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه می کند. چون صدای مراسم احیا از بلندگو پخش می شد، بچه ها صدا را می شنیدند و در تنهایی و تاریکی حفره ها، با خدای خود راز و نیاز می کردند.
بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.
جرم سنگین روزه داری
اسارت بود و روزه گرفتن یک جرم سنگین. بچه ها غذای ظهر را می گرفتند و در یک پلاستیک به اندازه می ریختند. چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می زدند. سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان کرده، آن غذای سرد ظهر را با غذای مختصری که احیاناً شب می دادند به عنوان افطار می خوردند و تا افطار بعد، به همین ترتیب می گذشت.
آموزش نظامی در روزهای روزه داری
روزه داری گرمای سوزان خرداد ماه خوزستان و فعالیتهای زیاد روزانه، به خودی خود واقعاً طاقت فرسا بود. حالا به این اضافه کنید دوران تحت آموزش نظامی بودن را. هر روز صبح بعد از خوردن سحری و اقامه نماز جماعت برنامه صبحگاه و بعد هم آموزشهای سخت نظامی شروع میشد و تا ظهر ادامه داشت. بعد از نماز ظهر بچهها دو ساعتی میرفتند توی چادرهایشان و استراحت میکردند اما گرمای هوا باعث میشد داخل چادر شبیه سونا شود. بچهها سطل آبی می گذاشتند وسط چادر و دورش دراز می کشیدند و چفیه هایشان را توی سطل خیس می کردند و چفیه را می کشیدند روی بدنشان تا فقط کمی خنک بشوند.
خرماها دست نخورده برگشت
معاون فرمانده همگی مارا که 140 یا150 نفر بودیم به خط کرد و گفت برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و آنهایی که می توانند تا فردا صبح تحمل کنند.خدا می داند با وجود اینکه بعضی از بچه ها هنوز افطار نکرده بودند و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند. ولی جعبه خرما به دست هرکس می رسید می گفت سیرم،و به نفر بعدی خود می داد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده برگرداند.
افطار با چای ذغالی
برای سحری ساعت 3.5 بامداد تویوتا با یک دیگ غذا وارد منطقه میشد؛ تدارکات سعی میکرد در انتقال ظرفها صدایی بلند نشود که رزمندههایی که خواب بودند، بیدار شوند؛ اوج ایثار و از خودگذشتگی یادگار جبههها بود؛ برخی رزمندهها به سرعت سحری میخوردند تا پست خالی نماند و دوستان دیگر بتوانند سحری بخورند.
پیرمردی در تدارکات دسته قبل از افطار با چوب و هیزم آتش میافروخت و پس از جوشیدن آب، چایی دم میکرد. موقع افطار که میرسید، بچهها را دور سفره جمع میکرد و میگفت «بیایید چای ذغالی بخورید، بعد از چند ساعت تشنگی میچسبد». سفرهای بیریا و ساده با نان و پنیر و خرما در کنار دوستانی که فکر میکردیم همیشه پیش ما خواهند ماند.
اختراع دوباره المنت
زمان افطار که می رسید، به ترتیب از صبحانه و ناهار شروع می کردیم و غذای شب را که حدود 6 عصر توزیع میشد، برای سحر نگه می داشتیم. سرد بودن غذای سحر و دشواری خوردن آن باعث شد که عدهای به فکر تهیه المنت بیفتند. برای این کار ترانس یکی از مهتابیها را باز کردند و فلزهای دورش را درآوردند؛ بعد یک سیم بدون رویه به دو طرف آن وصل کردند تا کارایی یک المنت را پیدا کند. به این ترتیب یک المنت قوی ساخته شد که با آن میشد یک سطل آب را کاملاً گرم کرد. از آن به بعد بود که وضع سحریهای ما خوب شد.
از ساعت 5/12 شب به بعد، دو نفر مسئول گرم کردن غذاها می شدند. یک سطل را تا نیمه آب میکردیم و المنت را داخلش می انداختیم و ظرف های غذا را روی آن می چیدیم. بعد یک پتو روی آنها پهن میکردیم تا بخار آب داغ، تمام غذاها را گرم کند.
هوای قورمه سبزی
به همراه دوستانم مجروحان را پانسمان ميكرديم. بعد از پايان كارهاي اين بخش نيز بايد غذاي مجروحان را آماده ميكرديم و به آنها ميداديم. وقتي به آشپزخانه بيمارستان رفتم تا براي مجروحان غذا بياورم متوجه شدم كه ناهار آنها قورمه سبزي است و از آنجايي كه روزه بودم و بسيار قورمه سبزي را دوست داشتم گفتم: «واي خدا چند ساعت ديگر بايد تا افطار صبر كنم؟» پرستاران مسئول غذا دادن به مجروحان بودند. در ميان آنها رزمندهاي بود كه هر دو دست و پاهايش شكسته بود به همين دليل بايد من به او غذا ميخوراندم با هر قاشقي كه به دهان او ميگذاشتم اشك ميريخت تا اينكه به قاشق ششم رسيد. از او پرسيدم: «چرا اشك ميريزي؟» چيزي نگفت دوباره پرسيدم تا اين كه گفت: خدا من را بكشد، شما بايد در حالي كه روزه هستيد به من غذا بدهيد از قورت دادن آب دهانتان معلوم است كه با هر قاشق كه من ميخورم شما نيز دلتان ميخواهد از اين قورمه سبزي بخوريد.
حلوای مخصوص جبهه
جبهه بود و غذای ساده افطار، نان و خرما. تا این که یک روز چند نفر از بچه ها تصمیم گرفتند برای افطار حلوا درست کنند، این فکر برای ما که مواد لازم را برای پختن حلوا نداشتیم کمی عجیب آمد و زیاد حرفشان را جدی نگرفتیم، اما بچه ها دست به کار شدند و مواد لازم را آماده کردند!
چون آرد نداشتیم، بچه ها نان خشک هایی که از چادرها جمع شده بود و اغلبشان کپک زده بود را آوردند و آرد کردند. بعد از اینکه این آرد را تفت دادند به آن روغن را اضافه کردند، روغنی که از چند روز پیش از ته مانده روغن غذاها گرفته بودند، حالا نوبت شکر بود شکرش هم از خاک قندهایی بود که مربوط به جیره هر نفر میشد یا قندی که سوغات از مرخصی برگشته ها بود. انصافا حلوای خوشمزه ای آماده شده بود.
منبع: ماهنامه خانه خوبان