ای جنگ چه شد که قهر کردی
در کام امام زهر کردی
ای مرز میان مرد و نامرد
گر مرد رهی دوباره برگرد (1)
... شب بود. سکوت مرگباری منطقه فاو را در بر گرفته بود. انتهای خط من به همراه یکی دیگر از بسیجیان (رضا) درون سنگر به نگهبانی نشسته بودیم. جلوی سنگر ما کانال نسبتاً مخروبهای قرار داشت که سمت چپ آن را آب و سمت راستش را نیزار فراگرفته بود. همینطور که داخل سنگر مشغول نگهبانی بودیم، ناگهان رضا به من گفت:
مثلاینکه از درون کانال صدای پا میآید.
گفتم: نه بابا صدای پا چیه، صدای قورباغه است که از لای نیزارها به درون کانال میافتد. با گفتن این جمله هر دو ساکت شدیم و به نگهبانی ادامه دادیم تا اینکه مجدداً رضا گفت:
صدای پا میآید.
گفتم: نه بابا توهم امشب خیالاتی شدهای! صدای پا چیه؟ گوش کن صدای قورباغه است؛ و دوباره سکوت...
مجدداً رضا گفت: به خدا این صدا صدای پای آدمیزاد است که درون کانال قدم برمیدارد نه صدای قورباغه.
با تأکید رضا هردوی ما سر را از سنگر بیرون آوردیم تا ببینم که آیا صدا، صدای پای انسان است یا قورباغه; بهمحض بلند شدن ما ناگهان دیدیم دو نفر از گشتیهای عراقی با حالت تهاجمی از درون کانال به داخل نیزار پریدند. من و رضا شروع به تیراندازی کردیم، با آتش ما، سکوت مرگبار خط شکسته شد. بعد از دقایقی پاسبخشمان آمد و گفت: چی شده چرا شلوغ کردید؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ چرا بیخودی خط را حساس میکنید؟
ما هم در جواب او اتفاقی را که افتاده بود برایش شرح دادیم. او گفت: خیلی مواظب باشید چون با توجه بهاحتمال حمله عراق، در کل خط آمادهباش صد در صد زدهاند; من میروم تا به بچههای اطلاعات موضوع را اطلاع دهم.
هنوز دقایق زیادی از رفتن او نگذشته بود که سروکله بر و بچههای اطلاعات پیدا شد. آنها بهاتفاق پاسبخش رفتند پشت خاکریز و داخل نیزار، اما چیزی ندیدند و برگشتند؛ و بعد از ساعتی نگهبانی ما تمام شد و پست بعدی آمد؛ و ما هم برای استراحت، درون سنگر رفتیم.
میخواستم بخوابم اما خوابم نمیبرد و همش تو فکر این دو عراقی بودم که کجا رفتند و برای چه آمده بودند. سؤالات زیادی در ذهنم دور میزد تا اینکه دمدمههای صبح نیروهای عراقی شروع به ریختن آتش سنگین توپخانه، خمپاره و... کردند. حجم آتش آنقدر سنگین بود که چراغ فانوس که به سقف سنگر آویزان بود، افتاد و خاموش شد. در همین موقع بود که یکی از بچهها باحالتی نگران وارد سنگر شد و گفت: بچهها بلند شوید عراقیها آمدند. ما گفتیم: برو بابا توی این آتش، عراقی کجا میآید؟ او گفت: به جان امام، عراقیها آمدند; بلند شوید از اون طرف، خط هم شکسته شده، بلند شوید... هنوز جملاتش تمام نشده بود که بچهها خود را بالای خاکریز رسانده بودند. عراقیها مثل مور و ملخ داشتند میآمدند جلو... بچهها با تعداد کم اما روحیهای بسیار بالا به مقاومت پرداختند و جهنمی برای عراقیها پشت خاکریز درست کردند. تقریباً خورشید به وسط آسمان رسیده بود که عراقیها شروع به عقبنشینی کردند. نزدیکیهای عصر که تقریباً خط آرامش نسبی خود را یافته بود، شروع به جمعآوری شهدا و مجروحین جهت انتقال آنها به عقب کردیم.
دیدهبان توپخانه مرتب به بیسیمچیاش میگفت: چرا تماس نمیگیری؟ سعی کن هر جور شده با توپخانه ارتباط برقرار کنی؛ اما بیسیمچی میگفت: ارتباط قطعشده جواب نمیدهند، فکر میکنم اشکالی پیش اومده باشه...
هوا داشت کمکم رو به تاریکی میرفت. گهگاهی صدای گلوله یا خمپارهای سکوت را درهم میشکست. بچهها گفتند: فکر میکنیم داره نیروی کمکی میرسه چون صدای تیراندازی از پشت سرمان میآید... هر کس چیزی میگفت، اما هیچکس نمیدانست که محاصره شده بودیم و عراقیها ما را دور زده بودند. با تاریک شدن هوا، من و حسین (یکی دیگر از بسیجیان) که بهشدت خستهوکوفته شده بودیم، تصمیم گرفتیم درون سنگری برویم و کمی استراحت کنیم. رفتیم داخل یک سنگر و خوابیدیم. تازه چشمانمان گرم شده بود که صدای انفجار مهیبی ما را از جا پراند! وقتی آمدیم بیرون، متوجه حضور عراقیها شدیم که داشتند سنگرها را پاکسازی میکردند. آنجا بود که مرگ را در یکقدمی خود دیدیم و شهادتین را گفتیم. یکمرتبه یاد صحبتهای برادر روحانی افتادم که برای تبلیغ به خط آمده بود. همش میگفت: بچهها هر موقع که گیر افتادید یا خواستید دشمن را کور و کر کنید، آیه وجعلنا را بخوانید. شروع کردیم به خواندن آیه شریفه وجعلنا من بین ایدیهم... و با احتیاط کامل به سمت سهراهی حرکت کردیم. هنوز چندمتری دور نشده بودیم که حسین آهسته گفت: فکر میکنم اونا بچههای ایرانی باشند، بهتر است که به آنها ملحق شویم و یک مقداری هم گلوله بگیریم; توی این شرایط گلوله خیلی به دردمان میخورد. با احتیاط کامل خودمان را رساندیم نزدیکی آن چند نفر. قبل از اینکه شروع به صحبت کنیم، ناگهان متوجه شدیم که آنها دارند عربی صحبت میکنند. حسین با اشاره به من گفت ساکت باش و حرف نزن. ترس و دلهره عجیبی بر قلبهایمان نشسته بود... خدایا امشب چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ پس بچههای خودی کجا رفتهاند؟ اینها چطوری اومدند که ما متوجه نشدیم، اینها سؤالاتی بود که مرتب از ذهنمان میگذشت. دیگه کاملاً بین آنها قرار گرفته بودیم نه میتوانستیم تیراندازی کنیم و نه... باز شروع کردیم به زمزمه آیه شریفه و مبارکه وجعلنا من بین ایدیهم... همان موقع متوجه نگاه معنیدار یکی از سربازان عراقی شدیم؛ تپش قلبهایمان تند شده بود. خدایا!... در نگاه سرباز عراقی خواندیم که متوجه ایرانی بودن ما شده بود اما به هر دلیل از بروز هرگونه عکسالعملی خودداری کرد. بعد از دیدن این صحنه من و حسین آهستهآهسته از آنها جدا شدیم و به درون نخلستان رفتیم.
با رسیدن به نخلستان، آرامش خود را بازیافتیم ازآنجا هم بهطرف موقعیت خیبر - محلی که نیروهای خودی در آنجا مستقر شده بودند - حرکت کردیم. اینجا بود که تأثیر آیه شریفه وجعلنا به عینه برایمان روشن شد.
پینوشت:
1- آغاسی شاعر معاصر
منبع: مجله دیدار آشنا