حرّ قرن 15 هجری قمری
اسرای ایرانی، کاظم عبدالامیر را خوب میشناختند. شکنجهگر سنگ دلی که هیچ رحم و مروتی نداشت. او در اردوگاه تکریت پنج، مسئول شکنجهٔ اسرای ایرانی بود. یکی از برادران کاظم، اسیر رزمندگان ایرانی بود. برادر دیگرش در جنگ کشته شده بود و خودش نیز بچهدار نمیشد. با این اوصاف کینهای خاص نسبت به اسرای ایرانی داشت. انگار مقصر همهٔ مشکلات خود را اسرای ایرانی میدانست!
در دوران اسارت، عبدالامیر از هیچ شکنجه و آزاری به اسرای ایرانی کوتاهی نمیکرد و سختترین شکنجهها را نسبت به آقای ابوترابی اجرا میکرد که هم روحانی و هم سید بود؛ اما یک روز ورق برگشت و رفتار عبدالامیر بهکلی تغییر کرد. او از شکنجهٔ اسرا دست برداشت. وقتی علت را پرسیدند، گفت: «خانوادهٔ ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات را به من کرده بود. بارها به من گفته بود مبادا ایرانیها را اذیت کنی؛ اما مادرم دیشب خواب حضرت زینب (علیهاالسلام) را دیده و حضرت از کارهای بنده در اردوگاه به مادرم شکایت کرده! صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و از من پرسید: آیا در اردوگاه، ایرانیها را اذیت میکنی؟ حلالت نمیکنم».
پس از پایان جنگ و آزاد شدن اسرا، عبدالامیر که دیگر رفیق آقای ابوترابی شده بود، دوریاش را تاب نیاورد و به ایران آمد. او در مصاحبهای گفته است: «وقتی در سال ۲۰۰۴ به ایران آمدم، دربارهٔ ابوترابی از رانندگان تاکسی و دست فروشها پرسیدم و سراغش را از جاهای گوناگون گرفتم. از هر کس میپرسیدم، همه او را میشناختند و میگفتند: شخصیتی ویژه است. ولی خدا رحمتش کند؛ از دنیا رفت. حقیقتاً متأسف شدم. احساس کردم از درون فروریختم و دچار سستی شدم. ابوترابی باهمه با مسالمت برخورد میکرد؛ بدون استثنا، فرقی بین این و آن نمیگذاشت. قبلاً به شما گفتم، اخلاق او، اخلاق محمدی و اخلاق اهل بیت (علیهمالسلام) بود. هیچ فرقی نمیگذاشت. فقط انسانیت برایش مهم بود و این رفتار مرا شیفته کرد».
کاظم از خدا میخواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذرد. او سراغ برخی دیگر از اسرای ایرانی رفت و از آنها بابت شکنجهها و ... حلالیت طلبید. روزهای زیادی کنار مزار آقای ابوترابی گذراند و وقتی احساس کرد غبار قلبش از بین رفته، به کشور خود بازگشت؛ اما روزی که از ایران میرفت، هیچ فکر نمیکرد توبهاش او را نورچشمی خدا کرده باشد.
وقتی خبر جسارت به حرم عقیلهٔ بنیهاشم همه جا پیچید، عبدالامیر لباس رزم پوشید و مردانه در راه دفاع از حرم جنگید. او که روزی شکنجهگر رزمندگان ایرانی بود، حالا همسنگرشان شده بود. عاقبت عبدالامیر جز شهادت نبود. حالا خیلیها به او لقب حُرّ قرن ۱۵ هجری قمری دادهاند.
سلام مرا به مادرم برسانید
مادر برای دهمین بار، چشم انتظار فرزند بود که خداوند، فرزند دهم و یازدهم را باهم به او هدیه کرد. علی آقا و خواهر دوقلویش در سال ۶۹ چشم به دنیا گشودند. شهرستان نور جایی بود که علی روزهای کودکی و نوجوانیاش را در آن گذراند. لقمهٔ حلال پدر و تربیت زهراگونهٔ مادر سبب شد علی در همان نوجوانی، روحیهٔ مذهبی و انقلابی داشته باشد.
بسیج خانهٔ دوم او بود و پس از مدرسه، بیشتر وقتش را در آنجا میگذراند. ستاد امربهمعروف، بسیج و مسجد محله، مکانهایی بود که علی را میتوانستی در آن پیدا کنی. دوران مدرسه تمام شد و علی قد کشید با آرمانهای بلندش. کنکور داد، رشته معماری ساختمان منتظرش بود. هم درس خواند و هم بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی، دوران سربازیاش را گذراند.
خواهر علی میگوید: «او بسیجی بود و با دوستانش، یک مؤسسهٔ شهدای گمنام تشکیل داده بودند که سه سال و نیم در آنجا کار کرد. اردوهای جهادی را حتماً میرفت. هر سال تابستان با گروهی به سیستان و بلوچستان میرفتند. میگفت چفیه را با یخ خیس میکردیم تا بتوانیم چند دقیقه برویم بیرون؛ اما بلافاصله خشک میشد».
کمکم خبرهایی از سوریه و جبههٔ مقاومت به گوش میرسید و علی میل رفتن داشت؛ اما به او اجازهٔ رفتن نمیدادند. نیروی بسیجی اولویت اعزام نداشت. برادر علی که پاسدار بود، راهنماییاش کرد. گفت باید آموزشهای نظامی ببیند، آموزشهایی برای تحمل شرایط سخت جنگ. علی که این حرفها را شنید، دورهٔ آمادگی دفاعی را گذراند. بعد رفت سراغ دورهٔ تیراندازی و آن قدر خوب عمل کرد که در استان، جزو نفرات برتر شد.
باوجود همهٔ اینها باز هم راه برای پرواز علی باز نمیشد تا اینکه علی تصمیم گرفت هر طور شده با بچههای فاطمیون اعزام شود. برادر علی که اشتیاق و اصرارش را دید، قول داد مشکل رفتنش را حل کند. تیرماه ۹۵ علی راهی سوریه شد.
چند روز مانده بود تا شهادتش، زنگ زد خانه تا صدای مادرش را بشنود؛ اما مادر نبود. مادر سرِ زمین، زیر آفتاب عرق میریخت برای کسب روزی حلال. گفتند گوشی را میبریم سرِ زمین. دوباره تماس بگیر. گفت وقت تنگ است، فقط سلام مرا به مادرم برسانید. این تماس، آخرین تماس علی بود.
مادر علی میگوید: «اول که از من اجازه خواست برود سوریه، گفتم: تو این جا پشت جبهه باش و خدمت کن؛ اما گفت: مامان رضایت بده بروم. آن زمانی که امام حسین (علیهالسلام) شهید شد، حضرت زینب (علیهاالسلام) را به اسارت بردند. همه در عزاداریها میگویند ما آن لحظه کنار اهل بیت (علیهمالسلام) نبودیم؛ اما الآن که هستیم، نمیگذاریم دوباره به حریم حضرت زینب (علیهاالسلام) تجاوز کنند. گریه میکرد، چه گریههایی! و میگفت: بیبی جان! مرا بطلب. بگذار بیایم از حرمت پاسداری کنم». وقتی خبر شهادت او را برایم آوردند، من سرِ زمین مشغول شالیکاری بودم. از سرِ زمین که آمدم، دیدم خانه پر از جمعیت است. قضیه را که فهمیدم، همان لحظه خدا را شکر کردم.
حالا علی به آرزویش رسیده است و پدر و مادر داغدارش با اقدامی بزرگ، بیش از پیش وسعت دلِ دریاییشان را به نمایش گذاشتهاند. خانوادهٔ شهید مدافع حرم علی جمشیدی یک ساختمان مسکونی به ارزش هفتصد میلیون تومان را به نیت فرزند شهیدشان، وقف امور فرهنگی و قرآنی کردهاند.
.
.
.
منبع: ماهنامه خانه خوبان