طواف دل
  • 1537
  • 150 مرتبه
زندگانى تحليلى سيدالشهدا امام حسين (علیه‌السلام)

زندگانى تحليلى سيدالشهدا امام حسين (علیه‌السلام)

1398/12/01 02:38:17 ب.ظ

عادل ادیب

نقش امام حسین (علیه‌السلام) با نقش امام حسن (علیه‌السلام) متفاوت است. در دوران امام حسین (علیه‌السلام)، تردید مسلمانان در صحت جنگ و مشروع بودن آن از میان رفت. در این مرحله، مسلمانان با تجربه امام علی (علیه‌السلام) به‌عنوان نمونه اعلای حکومت عدل اسلامی، به سر می‌بردند و می‌دانستند که پیروزی بنی‌امیه، پیروزی اشرافیت جاهلی بوده است که با رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و یارانش دشمنی عمیقی داشتند. اشرافیتی که رسول خدا کوشید تا آن را از میان بردارد و پایه‌های اسلام را بر ویرانه‌های آن بنیاد گذارد. پس نباید از کراهتی که مسلمانان از بنی‌امیه داشتند و از تجاوز طلبی و نخوت و بلندپروازی و کینه جویی شان که حاصل روحیه جاهلیت آن‌ها بود حیرت کرد.

امویان به اسلام گردن ننهادند مگر برای مصالح و منافع شخصی خود (1) و نخستین کسانی بودند که آشکارا در تاریخ اسلامی، رسوم و آداب غیر اسلامی را بدعت گذاشتند و کوشیدند تا از شاهنشاهان ایران و بیزانس تقلید کنند و خلافت را به امپراطور کسری و قیصر تبدیل سازند (2)

این حقایق به‌تدریج نزد مسلمانان روشن گردید و سبب آن شد که در مشروعیت نبرد، شک و تردید از بین برود و ذهن‌ها روشن گردد و زان پس که در فساد و ستم بنی‌امیه سوختند، خط مشی بنی‌امیه و بی‌مبالاتی آن‌ها را در عمل به ارزش‌های اسلامی و استفاده از آن در راه هدف‌های خصوصی تشخیص دهند.

چنانکه یزید، آشکارا اصول و مبادی اسلامی را به استهزاء می‌گرفت و سخنان دوران جاهلیت را به شعر، این چنین نقل می‌کرد: «بنی‌هاشم با ملک بازی کردند، اما نه خبر آمد نه وحی نازل گردید. اگر من از کارهایی که فرزندان احمد کردند، انتقام نستانم، از مردان جنگ خندق نباشم (3)» اما نظر امام حسین (علیه‌السلام) در مورد اسلام و واقعیت جامعه اسلامی به حقیقت در این خلاصه بود: «امت پس از پیغمبر گرامی (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، آگاهی عقیدتی نداشت. حداکثر و تنها فایده‌ای که از آن آگاهی به دست آورد، عاطفه مکتبی بود که پس از وفات پیامبر اکرم در نتیجه خطاها و کوتاهی‌های پیاپی و پیوسته که مسلمانان از گذرگاه زندگانی علمی و عملی خود مرتکب شدند، به‌تدریج از کف رفت. شدت هیچ‌یک از این خطاها و کوتاهی‌ها به تنهایی احساس نمی‌شد، اما وقتی بر هم انباشته شد، به فساد تحول یافت و فساد به فتنه تغییر قیافه داد (4). » چنان که در زمان یزید برای امام حسین (علیه‌السلام) روی نمود. امام حسین (علیه‌السلام) در پنج سال حکومت پدر با او همکاری می‌کرد و در پی چاره می‌گشت که پیش ازآنکه امت نفس واپسین را برآورد، او را دریابد. به این امید که شاید امت زندگانی خویش را بازیابد و نفخه حیات در او دمیده شود و او را برانگیزد تا در تاریخ خود طرحی نو درافکند که او را درمان باشد.

سال ششم به پایان نرسیده بود که امام حسین (علیه‌السلام) دید امت در مقابل برادرش امام حسن (علیه‌السلام) از نفس افتاده و هر چه از باقیمانده مکتب در او موجود بوده از او دور شده است و توده مردم خود را در گلوی گشاد بنی‌امیه انداخته‌اند (5).

این حقایق، امام حسین (علیه‌السلام) را واداشت تا در جنگی بی‌امید-یعنی جنگی که امید پیروزی فوری نظامی در آن نبود-غوطه‌ور گردد؛ زیرا با حسابی ساده مسلم بود که این جنگ به شکست منجر می‌گردد.

اما هدف امام (علیه‌السلام) از این کار آن بود که وجدان امت را به حرکت درآورد و فرد مسلمان که تا گلو در لجه منافع حقیر غرقه شده بود، همت عمیق مکتبی را بازگرداند. پس امام حسین (علیه‌السلام) دید که باید راه خود را از میان امت بگشاید و با تغذیه خویش و یاران و اهل‌وعیال و کسانش روح یک فداکاری آتشین را بدمد. آتش جنگ را ولو به خون امت و خون او نیاز داشته باشد برافروزد.

اما امویان می‌کوشیدند با امام حسین (علیه‌السلام) به بدرفتاری عمل نکنند. چه، مصالح او ارجمند و مقام او والا بود و منزلتی پر اهمیت داشت و همه اسباب‌سعادت و آسایش برای او به وفور موجود بود؛ اما امت می‌دید که زندگانی برای او تنگ شده است و درهای سعادت، به علت پایداری در برابر ستمکاران و حفظ مکتب اسلام و نگاهداری آن از انحراف، به روی او بسته است.

در آن هنگام، اگر اوضاع همچنان ادامه می‌یافت، چیزی نمی‌گذشت که این انحراف امت در تجربه اسلامی او را از پای درمی‌آورد. امام حسین (علیه‌السلام) با همه صفات و شرایط مناسب و ملایم که داشت، احساس کرد که برای بحرکت‌در آوردن امت، دیگر خطابه و سخنرانی حماسی کافی نیست بلکه باید اراده‌شکست‌خوده امت را به پذیرفتن فداکاری وا‌دارد و درستی نظریه خود را با خون خود مبرهن گرداند و با فداکاری منحصربه‌فرد خود، برای حال و آینده معیاری ارزشمند به‌جای گذارد.

 

امام حسین (علیه‌السلام) برمی‌خیزد

از آن پس که امام حسین (علیه‌السلام) به یقین دانست که مفاهیم مکتب رسالت زیر پرده روش‌های گمراه‌کننده دینی که بنی‌امیه برای جلوگیری از سقوط حکومت فاسد خود کشیده بودند، از نظرها پنهان است، نظر خود را در برابر مردم به مرحله اجرا درآورد.

امام حسین (علیه‌السلام) پس‌ازآنکه دانست، جامعه تحت تأثیر اوضاع و احوال زمان و تأثیر شدید تخدیر دینی و بیم از سرکوبی مادی و تسلیم طولانی در برابر فرمانروایان مستبد قرار گرفته است و دیگر ممکن نیست از راه مناظره و گفتگو و اقناع آنان-که آخرین چیزی بود که امکان تأثیر داشت-تغییری در مردم حاصل شود، با شتاب زمام کار را به دست گرفت و به عمل آغاز کرد. توضیح آن‌که به‌طوری‌که گفتیم، امت در عصر امام حسن (علیه‌السلام) در رهبری دچار شک و تردید شده بود پس صلح روشی بود که بوسیله آن وثوق و اطمینان به رهبری بازمی‌گشت.

اما در عصر امام حسین (علیه‌السلام) امت دچار بی‌ارادگی شده بود و تصمیم به مبارزه در او، از بین رفته بود و روح او خوار شده بود و مردم، مستضعف و ذلیل محسوب می‌شدند؛ اما همه مردم دور بودن خلیفه اموی را از اسلام به‌خوبی فهمیده بودند و می‌دانستند که حسین (علیه‌السلام) رهبری حقیقی است لیکن اراده آنان برای یاری دادن به او (علیه‌السلام) ناتوان بود. «دل‌هایشان با حسین اما شمشیرهایشان بر او بود (6)».

این سخن تصویر دقیق و تفسیر جامع از جامعه‌ای بود که بنی‌امیه با همه وسائل قدرت، از قبیل نهب و تبعید و کشتن، بر آن حکومت می‌کردند و سرکوبی و جور و ستم بر جامعه حاکم بود و وسایل گوناگون و مجوزات بسیار برای نشستن و سکوت اختیار کردن وجود داشت (7).

در وضعی چنین، حسین (علیه‌السلام) پای فشرد و هفتاد مرد با زنان و کودکان آن امام (علیه‌السلام) با او به استقامت برخاستند امام (علیه‌السلام) وضع را تشخیص داده بودو می‌دانست که لشگریان عبیدالله زیاد مانع حرکت او خواهند شد در این صورت، پایان کار فرارسیده بود، امام حسین (علیه‌السلام) می‌دانست که او ناچار باید به فداکاری بزرگ و خونینی دست زند (8) و او تنها کسی بود که می‌توانست چنین فداکاری را به ظهور رساند و امت اسلامی را از نو به حرکت درآورد.

برای اینکه اراده منهزم امت به جنبش درآید و وجدان‌های مرده بیدار گردد تنها روش مناسب اقدام آن امام بود...

او (علیه‌السلام) می‌دانست که جنگ عادلانه او و شهادت مصیبت بارش، چیزی است که هر فرد مسلمان را به تجدید نظر کردن و اندیشه جدی در زندگانی واقعی خود بر خواهد انگیخت و در عین حال، در مجتمع تیره‌روزی واقعی و افلاس مجتمع را از میان می‌برد و خطرهای آینده و بیم ناشی از آن را زایل می‌کند و در ایام حال و مستقبل، با فداکاری منحصر و بی‌همتای او، صدق نظرش آشکار خواهد شد (9).

پس حسین (علیه‌السلام) با شهادت مصیبت‌بار خویش، اراده خفته جامعه را که در زیر تأثیر اعمال بدعت‌آمیز و من‌درآوردی مذهبی قرار گرفته بود، بیدار ساخت تا مانند تازیانه‌های آتش‌انگیز، بر شانه حکم‌فرمایان فرود آید و آن نفوس غافل و بی‌خبر را بیدار سازد تا خویشتن را در پیشگاه مکتب محاکمه‌ای آگاهانه کنند و با رهبری حکیمانه، اراده آنان را از اضطراب و تشویش و تردید فکری و اوج شک و تردید برهاند و به این ترتیب آنان را وا‌دارد تا در قبال چهار چوب شریعت اسلامی، موقفی استوار گیرند و در برابر انحراف، موضعی قاطع اتخاذ کنند.

تلاش‌هایی رویاروی انقلاب امام حسین (علیه‌السلام) صورت گرفت و نصیحت‌ها شد که با انحراف به نبرد برنخیزد، در مقابل پافشاری امام (علیه‌السلام) در پهنه انقلاب، گفتگوهای بسیار صورت گرفت و عده‌ای کوشیدند تا حسین (علیه‌السلام) را با نصیحت از اقدام به هر گونه عمل که آتش رویارویی با یزید را برافروزد، بازدارند و دلیلشان این بود که نتایج برخورد و رویارویی احتمالی نظامی، شکست قطعی است.

اما امام (علیه‌السلام) با بینش آمیخته به عصمت خود، هدف خویش را به‌خوبی می‌شناخت و می‌دانست که با شهادت دردناک خود، در حقیقت پیروز می‌گردد و در این فکر نبود که سود نظامی فوری به دست می‌آید یا نه. به علاوه آگاه بود که عده جنگجویانش اندک‌اند و یاران او در این نبرد از بین می‌روند.

اگر کسی بخواهد حسین (علیه‌السلام) را در انقلاب و قیامی که به آن دست زدبشناسد، باید هدفهای او و نتایج ظاهراً ناموفق او را در کوتاه مدت با توجه به اینکه هدف آن قیام رسیدن به حکومت و قدرت نبود، مورد بحث قرار دهد.

مدارک فراوانی که موجود است به‌روشنی دلالت دارد بر اینکه حسین (علیه‌السلام) به چگونگی آینده‌ای که در انتظارش بود، آگاهی داشت او به کسانی که او را به خاموشی و متارکه اندرز می‌گفتند و از مرگ بیم می‌دادند، چنین پاسخ می‌گفت که: «همانا که دست از زندگی شسته‏ام و به اجرا در آوردن دستور الهی، تصمیم گرفته‌ام‏» اینک، برادر امام یعنی محمدبن‌علی که از سر اندرز به او گفت: «ای برادرم تو نزد من محبوب‌ترین مردم و عزیزترین کسی، من جز به توبه هیچ‌کس چندین نصیحت و غمخواری ندارم و تو بیش از همه شایسته آنی. چندان‌که می‌توانی از بیعت یزید و از بیعت شهرها منصرف شو». (10) و او (علیه‌السلام) به محمد، برادرش چنین پاسخ گفت: «خدا می‌خواهد مرا کشته بیند و پرده‌گیانم را اسیر مشاهده فرماید» (11) عبدالله‌بن‌عمربن‌خطاب، از امام حسین (علیه‌السلام) خواست که در مدینه بماند و او (علیه‌السلام) این خواهش را نپذیرفت. عبدالله‌بن‌زبیر به او گفت: «اگر بخواهی در حجاز بمانی از تو پشتیبانی می‌کنیم و غمخوار توایم و با تو بیعت می‌کنیم و اگر نمی‌خواهی که در حجاز بیعت گیری، رخصت ده تا برای تو بیعت گیریم. همه تو را فرمان می‌برند و از آن سر نمی‌پیچند». (12) و احنف‌بن‌قیس که یکی از سران پنجگانه در بصره بود به حسین (علیه‌السلام) نوشت: «اما بعد، شکیبا باش. همانا وعده خدا حقیقت است و گفتار کسانی‏ که به قیامت یقین ندارند نباید تو را دچار بیم کند». عبدالله‌بن‌جعفر طیار و دو پسرش عون و محمد به او نوشتند: «... اما بعد، من از خدا می‌خواهم هنگامی که این نامه مرا (13) می‌خوانی از این کار که هلاکت‏ تو و درماندگی خاندانت در آن است منصرف گردی. من دلسوز توام. اگر امروز از بین بروی و هلاک گردی، روشنی زمین به تاریکی گراید. چه، تو درفش هدایت‏شدگان و امید اهل ایمانی، پس در حرکت مشتاب‏». (14) اما امام حسین (علیه‌السلام) سرنوشت خود را می‌دانست و چنین پاسخ گفت: «اگر در لانه حشره‏‌ای از این حشرات باشم مرا از آنجا بیرون خواهند کشید تا مقصود خود را انجام دهند». (15)

عمربن‌لوذان نزد او به پند گفتن رفت و از بدفرجامی کار، وی را بیم داد و به او گفت: «تو را به خدا ای فرزند رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، چرا از راهت منصرف‏ نمی‌گردی. به خدا سوگند که پیش نمی‌روی مگر بر پیکان سر نیزه‏ ها و بر لبه‏ شمشیرها. اگر کسانی که بتو پیام فرستاده ‏اند، برای جنگ در رکابت آماده ‏باشند و شمشیرهای خود را در خدمت تو به کار برند، پس به‌سوی آنان حرکت کن که در نظرت به خطا نرفته‏‌ای‏» (16) و امام حسین (علیه‌السلام) قاطعانه به او پاسخ فرمود: «به خدا سوگند که این نکته بر من پنهان نیست اما بر فرمان خدای‏ نمی‌توان چیره شد و اینان تا خون مرا نریزند از من دست نمی‌کشند» (17) همه این دلایل به علم امام و به یقین او اشارت است که می‌دانست در روزی موعود، در زمین کربلا به قتل خواهد رسید.

آیا کسی که خطبه امام (علیه‌السلام) را در مکه، هنگامی‌که از آنجا به عراق اراده سفر فرمود، شنیده باشد در این مسئله تردید خواهد کرد؟ امام در آن خطبه چنین فرمود: «از چیزی که بر قلم گذشته است نمی‌توان گریخت. خشنودی ما اهل‌بیت در خشنودی خدا است ‏بر آزمایش او می‌شکیبم و پاداش شکیبایان را درمی‌یابیم‏» (18).

 

قیام در چه هنگام مشروع است؟

از خلال مدارک قطعی دلایلی که گفتیم، حسین (علیه‌السلام) مشروع بودن قیام خود را در رویارویی با امویانی که معاصر او بودند و از دشمنان اسلام شمرده می‌شدند، اعلام فرمود.

پس قیام و قانونی بودن آن با مفهوم اسلامی و حکم شرعی آن در واقعیت مسلم و با انحراف آن از مبادی اسلام، پیوند دقیق و بستگی کامل داشت.

ازاین‌رو، مفهوم اسلام اگر بر این مقیاس نباشد و اگر با تغییر حکمی به حکمی و از وضعی که حاکم است به وضعی دیگر درآید، تباین و اختلاف دارد. واقعیت حکومت باید به ناچار دارای یکی از صورت‌های مشروح در زیر باشد:

1- حکومت بر اساس قاعده و تشریح اسلامی بنا شود و همه احکامش را از این قاعده استخراج کند و کیفیت آن قاعده را رعایت کند و نظریه اسلامی را در زندگی، پایه کار بشناسد و آن را زیر بنا داند و اسلام را در همه جنبه‌های‌زندگانی اساسی و قانون‌گذاری و تشریعی، اعمال کند.

2- نظر دیگر این است که از اسلام به منزله قاعده قانون‌گذاری برای حکومت استفاده نشود و به احکام اسلامی برای اداره کردن زندگانی انسان و تنظیم آن اهمیتی ندهد. بر این اساس، چنین حکومتی، حکومت دینی نیست بلکه حکومت کافری است. خواه آن‌کس که حکومت می‌کند و متصدی زمامداری است، مسلمان باشد یا کافر. چه، در این صورت بین مسلمان بودن زمامدار و حکومت اسلامی، هیچ گونه پیوندی نیست. پس حکومت کافر است اگرچه حاکم مسلمان باشد؛ بنابراین حکومت را می‌توان بر دو گونه اساسی تقسیم کرد.

 

قسم نخست:

این است که حکومت به سرپرستی خدا در مورد انسان و تسلیم انسان در مقابل آئین آسمانی قائم باشد. در چنین صورتی، حاکم مؤمن و مسلمان است و در پیشگاه الهی شرایط بندگی به جای می‌آورد.

این هنگامی است که قاعده حکومت، اسلامی باشد. در اینجا سه فرض ممکن است:

الف: ممکن است شخص حاکم که مسئولیت زمامداری را بر دوش دارد، با در نظر گرفتن این قاعده معصوم باشد یا در روش و گفتار و کردار با نظریه حکومتی اسلام هماهنگ باشد. چنانکه در مورد امامان (علیهم‌السلام) چنین است.

ب: یا شخص حاکم (جانشین معصوم) باشد، یا با نظریه حکومت در اسلام سازگار باشد.

ج: شخصی که نماینده زمامداری است نه معصوم باشد نه شخصی مشروع (جانشین معصوم)، بلکه انسانی باشد که شخصاً به این اساس روی آوردبی‌آنکه به مقیاس‌های این اصول و اساس آن در حکومت معترف باشد.

در اینجا با سه حالت روبرو می‌گردیم:

حالت اول: کسی که رهبری امت با اوست معصوم باشد. در چنین حالت، فرض انحراف ممکن نیست زیرا شخص مسئولی که رهبری جامعه و تطبیق نظریه اسلامی را بر عهده دارد معصوم است. پس او در سلوک و قول و فعل، با همه هدف‌های مکتب در حد اعلای امکان همکاری است و به علت عصمت او، ممکن نیست عملی انحرافی از او سر بزند. در نتیجه امت دارای اختیاری نیست مگر اینکه در همه امور در خدمت زمامدار باشد و فرمان او را بنیوشد و از او فرمان برد تا در راه اسلام برای وصول به هدف‌های کرامتمند آن عروج کند.

حالت دوم: هماهنگی زمامدار است با مقیاس‌های قاعده اسلامی. پس در چنین صورت، زمامدار قانونی است امام معصوم نیست. پس تا وقتی حاکم به مقیاس‌های اسلامی ملتزم باشد تصور نمی‌رود که انحرافی صورت پذیرد.

زیرا انحراف، حاکم را از صفت مشروعیت برای بر پای داشتن زمامداری و حکومت عاری می‌سازد.

اما فرض ما در مورد حاکم مزبور این است که بسا مصلحت اسلامی را بر خلاف واقع تشخیص دهد یعنی در موضوعی اسلامی اجتهاد کند اما اجتهاد او با واقعیت منطبق نباشد که در چنین حالت اگر از حاکم خطایی سر بزند، ناچار باید او را چندان‌که می‌توان به خطایی که کرده است متوجه ساخت و وجهه نظر دیگری را که به صواب نزدیک است‌برای او توضیح داد و باید چیزی را که با واقعیت اسلام تناسب بیشتر دارد و نیازهای مکتب و امت رادر چنان هنگام تعبیری به‌جاتر و درست‌تر باشد به او گفت.

البته این در صورتی است که بتوان دستگاه حاکم یا زمامدار را به خطایی که روی داده است توجه داد اما اگر این کار ممکن نباشد و حاکم در نظر ناصواب خود پافشاری کند، ناچار امت باید از نظر حاکم پیروی کند، خواه به خطای او معترف باشد یا نباشد؛ زیرا معنای حاکمیت، اجرا کردن آن چیزی است که زمامدار در امور و مسائل ابراز می‌دارد. صرف ارزیابی او در امت نافذ است بی‌آنکه هر فرد از افراد امت بتواند بر حسب ارزیابی خاص خود، در هر موضعی عمل کند؛ و هر کس به‌جز حکمی که حاکم مقرر کند، به حکم شرعی دیگر عمل کند، گناهکار است؛ زیرا پس از فرمان حاکم، حکمی در حق مسلمانان معتبر است که حاکم بر آن امر کرده باشد و غیرازآن حکم شرعی، در حق مسلمانان قابل اجرا نیست؛ زیرا در یک مسئله و در یک مورد، حکم شرعی نباید متعدد باشد.

حالت سوم: ممکن است حاکم بر اساس قاعده اسلامی اقامه حکم کند اما شخص حاکم متصف به انحراف باشد. چنان که در خلفای سه گانه که خلافت را از امام (علیه‌السلام) و بعد از او از فرزندان او (علیه‌السلام)، غصب کردند، حال چنین بود.

پس زمامداری خلفای سه گانه که عهده‌دار خلافت شدند، حکومتی بر وفق قاعده اسلامی بود و نظریات آن قاعده در حکومت رعایت می‌گردید اما وضع آن خلفا و وجودشان (از وجهه نظر اسلامی) مبارزه‌جویی با مقیاس‌ها و اعتبارهای اساسی و با اصول اسلامی آن در تعیین زمامدار بود؛ یعنی در تعیین زمامدار، قواعد اسلام، به کار نرفته بود.

پس در این مورد، انحراف در شخص حاکم بود نه در قاعده‌ای که حکومت بر آن استقرار داشت. از خلال این حالت دو مورد قابل طرح است: گاهی، بعضی از انواع انحراف و توطئه‌های خطرناک آن به‌قاعده و اساس کار لطمه میزند و آسیب وارد می‌آورد، گاهی امتداد خطر به معالم اساسی جامعه اسلامی متوجه می‌گردد.

اگر انحرافی که از طرف حاکم سر می‌زند، قاعده و معالم اصلی جامعه اسلامی را تهدید کند، در چنین حالت بر عهده امت است که به حرکت درآید و انحراف را در سطح امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر از بین ببرد و امت ناچار باید این مفهوم اسلامی را طبق همان شرایط منصوصی که در کتب فقه موجود است عمل کند.

نیز از طرفی دیگر به عهده امت است که در دفاع از حقوق مشروع خود، برخیزد و حق خویش را بازستاند. البته این در صورتی است که دست انحراف به‌سوی امت دراز شود. مثل دفاع کسی که از طرف دیگران در معرض ستم قرار گرفته باشد چنین شخصی باید در دفاع مشروع از نفس خویش، حق خود را تضمین کند.

اما اگر انحراف (فرضی) خطری علیه اساس قاعده اسلامی محسوب شود و شامل معالم اساسی و مشخص اسلامی گردد، در چنین حالت، مفهوم جهاد تحقق می‌یابد و باید مکتب را از خطر عظیمی که به آن روی می‌نهد رهایی بخشید.

زمانی که مکتب در معرض آسیب قرار گیرد، مسلمانان ناچارند در برابر انحراف حاکم، هر جا که امر تکلیف کند، پایداری کنند.

این کار در حدودی صورت می‌گیرد که برای بقا و رهایی بخشیدن قاعده اسلامی و نظریه‌های آن از خطر انحراف، عمل شود.

 

قسم دوم:

حکومت بر اساس قاعده بی‌دینی یا کافری استوار باشد و عهده‌دار شد زمامداری از خلال (نظریه‌ای از نظریات اهلیت بشری) به عمل آید.

پس چنین حکومتی، خطری بسیار بزرگ علیه اسلام دارد و در چنین هنگامی دو وضع پیش می‌آید:

1- وضعی که نظریه اسلام و مبادی آن را تهدید می‌کند.

2- صورتی دیگر که نظریه اسلام از انحراف دور باشد.

اما هیچ یک از این دو فرض امکان وقوع ندارد؛ زیرا وقتی حکومت در قانونگذاری بر اساس جاهلیت بنا شده باشد، یعنی قاعده و نظر حکومت برای زندگانی مردم بر مبانی جاهلیت بنیان گرفته باشد و از مفاهیم و افکار جاهلیت دفاع کند و با طرح و ساخت جاهلیت همه امکانات و قدرت‌های خود را بسیج کند تا امت را از مکتبش دور سازد و از مفاهیم دینی‌اش جدا سازد، در چنین حالتی خطر مسلم و شدید، اساس وجود اسلام را تهدید می‌کند.

در پرتو حقایق که گفتیم، ناچار باید برای درک قیام حسینی کوشید، بخصوص پس‌ازآنکه حقیقت کناره‌گیری موقت امام حسن را از معرکه سیاست دانستیم و از اعلام پیمان صلح او با معاویه آگاهی یافتیم، حقیقتی که نتیجه عدم توفیق کامل اقدامات آن امام (علیه‌السلام) برای ادامه تجربه اسلامی و برنامه آن بود. موجبات این عدم توفیق را نیز دیدیم. همچنین بحران شدید و افزونی شک امت را نزد پایگاه‌های مردمی که تجربه امام علی (علیه‌السلام) بر آن‌ها تکیه داشت و مشکل آن در مدت رهبری امام حسن (علیه‌السلام) (بنا بر موجباتی که گفتیم) دوچندان گردید. تا آنجا که پیش از آن‌که موفق شود دشمنان خود را رسوا سازد، قدرت ادامه جهاد را از دست داد.

این حقایق، امام حسن (علیه‌السلام) را واداشت که به‌طور موقت کار سیاسی و نظامی را رها سازد تا بتواند دوباره اعتماد توده‌ها و رهبری خود را بازیابد و نقش معاویه و روش جاهلی او را در نظر امت روشن سازد. معاویه در اواخر عمر، همه اعتبارهای معنوی که کوشیده بود در نظر مسلمانان ایجاد کند از دست‌داده بود بطوری که حتی یزید که پسر و ولیعهد او بود نتوانست برای او مجلس ترحیم بر پا کند و حتی نتوانست یک کلمه درباره او بگوید و یاد خیری از او کند. هنگامی که «ضحاک‌بن‌قیس‏»، بر منبر رفت تا خبر مرگ معاویه را به مردم بدهد، نتوانست از معاویه و از کارهای او ستایش کند و از مرگ او ابراز تأثر و تأسف نماید. او تنها به این کلمه بسنده کرد که بگوید: «معاویه مرد و با کردار خود رفت. »

معاویه که در اثر متارکه جنگ با امام حسن (علیه‌السلام) زمام امور را به دست گرفت، کوشید که عادت رهبری جاهلیت خود را از دو دیدگاه ادامه دهد:

الف- در سطح نظری:

بنی‌امیه به نابودی نظریه یا ایدئولوژی اسلامی و وارونه جلوه دادن آن‌دست زدند. مهم‌ترین پیروزی بنی‌امیه این بود که وجدان انقلابی اسلامی را در هم شکستند و تسلط روحی اهل‌بیت پیامبر را نزد مسلمانان از میان بردند و احساسات مذهبی مسلمانان را از حساسیت انداختند و به وسیله تسلط مذهبی بنی‌امیه، یا دست کم، مهار کردن توده‌های مردم برای جلوگیری آنان از انقلاب و قیام به وسیله انگیزه داخلی و ایجاد کردن مجوز شرعی برای حکومت خود یعنی حکومت بنی‌امیه، شعور مردم را تخدیر کردند.

روش‌های آنان در محو کردن روش نظری (ایدئولوژی) اسلامی و دگرگون‌سازی نظریات آن و فریفتن مردم به امید آینده چنین بود:

1- احادیث جعلی به وجود آوردند و دروغ‌های کسانی را که در بدگوئی از امام علی (علیه‌السلام) و تبری جستن از آن بزرگوار، استعدادی خاص داشتند، خریداری کردند. این کار از راه جعل و تهدید و تطمیع و خریداری دروغ‌ها و نقل آن از زبان پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و دگرگون جلوه دادن احادیث نبوی عملی می‌شد؛ مانند واقعه سقیفه و حوادثی که در پی آن روی داد.

بنی‌امیه می‌کوشیدند تا نظریات صحیح اسلامی در نظر مردم پوشیده بماند و نیز می‌کوشیدند در احکام اسلام توجیهاتی هر چند ضعیف بیابند و آن‌ها را در برابر اسلام صحیح قرار دهند و می‌کوشیدند تا اسلام را از پشت نقابی که جاهلیت و رسوبات آن بر چهره اسلام انداخته بود، به مردم نشان دهند.

بنی‌امیه سعی می‌کردند کسانی را که در مورد رسول گرامی (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مرتکب دروغ و جعل نمی‌شدند با تهدید و فشار خاموش سازند تا مفاهیم و اندیشه‌های رهبری صحیح را بر زبان نیاورند. معاویه پس از قحط سال به همه فرمانداران خود نوشت که از هر کس که در باب فضائل علی (علیه‌السلام) و اهل‌بیت او سخنی بر زبان آورد، دوری جویند و تبری کنند. هر خطیبی بر منبری در هر کوی و برزن به امام علی (علیه‌السلام) دشنام می‌داد و از آن بزرگوار تبری می‌جست.

در کوفه که شیعیان علی (علیه‌السلام) فراوان بودند مصیبت مردم بیشتر بود. زیادبن‌سمیه حکومت آنجا را ضمیمه حکومت بصره کرد و شیعیان را سخت تعقیب می‌نمود و می‌کشت و یا دست و پایشان می‌برید و یا چشمانشان را کور می‌کرد و آنان را به دار می‌آویخت و یا از عراق آواره می‌کرد (19).

احادیث عمروبن‌عاص و ابوهریره و مغیرة‌بن‌شعبه و عمروبن‌زبیر، افکار مردم را زهرآگین می‌ساخت و نتیجه آن، تسلیم و تبعیت تمام و کمال و اطاعت کورکورانه از حکومت بنی‌امیه بود (20).

2- ایجاد کردن فرقه‌های مذهبی (سیاسی) به نام اسلام، برای توجیه حکومت و بیان تفسیرهای دینی گمراه‌کننده و اسلامی ساختگی به نام «مرجئه‏» و گاهی «جبریه‏». در پشت این اعمال پست و پلید، هدف این بود که انقلاب و قیام برای توده مردم حرام و ممنوع وانمود شود.

نخستین کس که از جبر سخن گفت و از آن دفاع کرد (21) معاویه بود. او می‌خواست چنین وانمود کند که هر پیشامدی از جانب خدا است؛ و این فکر را وسیله و بهانه کار خود قرار داد تا به مردم چنین بفهماند که خداوند او را خلیفه و ولی امر خود قرار داده است.

معاویه اغلب به این آیه کریمه استناد می‌جست که: یؤتی الملک لمن یشاء (خداوند حکومت را به هرکس که بخواهد عطا می‌فرماید.) بر این اساس، می‌خواست قانونی بودن حکومت خود را اعلام کند.

اما مرجئه همکار و تکیه‌گاه خلافت معاویه بودند. نظریات آنان در توجیه خلافت و قانع ساختن مسلمانان به وجوب اطاعت از او دور می‌زد.

هر چند معتقد بودند که در معاصی کبیره نباید حکم داد و باید آن را به خداوند واگذاشت (22).

اینان می‌گفتند: «ایمان یعنی تصدیق به زبان نه به عمل (23)».

حسان‌بن‌بلال المزنی نخستین کس بود که مردم را در بصره به این مذهب دعوت کرد (24). بصریان گمشده خود را در این دعوت یافتند و از آن استقبال کردند. مردم بصره از جنگ خسته شده بودند و در اثر مصیبت‌های جنگ جمل و صفین و نخیله، از صلح و سازش طرفداری می‌کردند. پس نظریات «مرجئه‏» از نظر آنان، نظریه‌ای بود که خواسته‌های آنان را منعکس می‌ساخت و آسایش آنان را تأمین می‌کرد (25).

پس ناچار بیشتر آنان به مرجئه گرویدند و به امور داخلی خود پرداختند (26) و توجهی به نوع سلطه و حکومت که به نظرشان حکومتی جابر و گمراه نبود، نداشتند. در مذهب اینان، اندیشه زندگانی به هنگام فتنه، مستند به حدیثی ادعایی بود که از زبان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نقل می‌کردند: «ستکون فتن القاعد فیها خیر من الماشی و الماشی فیها خیر من الساعی، الا فان نزلت او وقعت، فمن کان له ابل فلیلحق باللّه و من کان له غنم‏فلیلحق بغنمه، و من کانت له ارض فلیلحق بارضه‏». (به هنگام فتنه، نشستگان از کسانی که راه می‌روند بهترند و آنان که راه می‌روند از آنان که می‌کوشند بهترند. هان، وقتی فتنه‌ای برخاست، هر کس شتری داشته باشد در پی شتر خویش رود و اگر گوسفندی او را باشد، در پی گوسفند خود رود و آن را که زمینی باشد به زمین خویش بازگردد.) یکی از اصحاب پرسید: آن‌کس که زمین و گوسفند و شتر نداشت چه کند؟ و رسول خدا جواب داد: «بر شمشیر خود تکیه کند و آن را به زیر سنگ بگذارد و اگر می‌تواند خود را نجات بخشد (27)».

آنان مسئله حکومت بر ملت‌ها را بر عهده خداوند می‌گذاشتند (28).

 

ب- در سطح امت:

معاویه در حکومت خود انواع نیرنگ‌ها را به کار برد تا مردم را خوار سازد و شخصیت امت را از میان ببرد و آتش کینه‌های قبیله‌ای و قومی را در جهان اسلام برافروزد. مسلمانان که با طاغوت کسری می‌جنگیدند و در برابر آن مردانه می‌ایستادند و حماسه می‌آفریدند، در مدتی کم به صورت افرادی درآمدند که جز سود شخصی چیزی در نظرشان اهمیت نداشت. بنی‌امیه به کمک همه وسایل قلع‌وقمع، دشمنان خود را سرکوب کردند و با روشهای زیر آنان را وادار به سکوت ساختند:

 

1- به وسیله ترور.

به هر کس سوءظن می‌بردند او را می‌گرفتند. روش ابن‌زیاد هنوز از یاد تاریخ نرفته است. او خطاب به مسلمانان گفت: بی‌گناه را به‌جای گناهکار تعقیب خواهم کرد. حجربن‌عدی در پاسخ او به فرموده خدا استناد کرد که: «هیچ‌کس به تاوان خطای دیگری تعقیب نمی‌گردد» و لا تزر وازرة وزر اخری اما واقعه حجر و یارانش مشهور است (29).

 

2- به وسیله گرسنگی دادن.

سیاست معاویه کاستن مستمری مردم عراق (30) و افزایش مستمری اهل شام بود. عذر او این بود که می‌گفت «زمین به خداوند تعلق دارد و من خلیفه خدایم‏ و هر مالی را که بردارم از آن من می‌شود و مالی را هم که برندارم تصرف آن‏بر من رواست. »

 

3- به وسیله زنده کردن اختلافات نژادی و قبیله‌ای.

او اختلافات را دامن می‌زد. نخست به منظور تضمین و جلب دوستی قبایل نسبت به خود و هنگامی‌که از قدرت قبیله بیمناک می‌گردید، آنان را به دست قبیله‌ای دیگر سرکوب می‌کرد و تعصب نژادی عرب را علیه مسلمانان غیر عرب که مورخان به آنان موالی اطلاق می‌کنند، برمی‌انگیخت (31).

 

4- راندن و تبعید دسته جمعی.

زیادبن‌سمیه والی عراق، پنجاه‌هزار تن از مردم کوفه را جبراً به خراسان کوچ داد تا مخالفان را در هر دو ایالت سرکوبی کرده باشد (32).

 

موضع حسین (علیه‌السلام) در برابر توطئه‌های جاهلی معاویه

در خلال توطئه‌هایی که معاویه برای سلب شخصیت امت انجام می‌داد، حسین (علیه‌السلام) ناچار بود در مقابل آن توطئه‌ها در دو سطح موضع گیرد: در مورد وارونه جلوه دادن افکار نظری اسلام، حسین‌بن‌علی (علیه‌السلام)، باقیمانده میراث حضرت رسول (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یعنی یاران و انصار و تابعین وی را در دشوارترین لحظات گرد آورد. آنان دعوتش را پذیرفتند و در عرفات فراهم آمدند و هر یک هر چه حدیث از حضرت پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌دانستند نقل کردند.

این احادیث‌بسیار ارزشمند بود و در زمانی نقل شد که شمشیر و قدرت معاویه زندگی‌شان را تهدید می‌کرد.

حسین (علیه‌السلام) در پرتو اقدامی چنین دلیرانه، اصول و نظریات مشروح در زیر را تثبیت کرد و به مردم آموخت که باقی‌ماندگان اخیار و صالحان، اخبار پیامبر گرامی را با شجاعتی تمام حفظ کنند و خط صحیح اسلام را در قبال قدرت طاغوت بیان دارند.

و اقدام امام در سطح امت، نادیده گرفتن حکومت معاویه بود. حسین (علیه‌السلام) تشخیص داد که باید به امت فرصت داد تا خود حدود و وسعت توطئه را کشف کند و به اندیشه‌ها و مفاهیم مربوط به جاهلیت که با اسلام ارتباطی نداشت، پی برد. در چنین صورتی بود که امت، واقعیت انحراف را احساس می‌کرد و با اشتیاق به حکومت امام (علیه‌السلام) روی می‌آورد.

امت از بیماری شک و تردید بهبودی یافت بود و در آن وقت هیچ کس نبود که پندارد که امام علی (علیه‌السلام) برای خویش می‌کوشد و برای رهبری شخصی خود کار می‌کند. به این ترتیب روشن شد که نبرد امام علی (علیه‌السلام) با معاویه مانند نبرد حضرت رسول (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با جاهلیت، جنگی است که از اسلام جامه‌ای تهیه کرده است تا از نو در صحنه مبارزه‌های سیاسی ظاهر گردد، بی‌آنکه احساسات مسلمانان را علیه خود برانگیزد.

اما امت با توطئه‌های معاویه به بیماری خطرناک‌تری نیز دچار شده بود و آن از دست دادن اراده بیان بود. امت درک می‌کرد اما نمی‌توانست خود را دگرگون سازد و آن بیماری را درمان کند.

رنج می‌کشید اما نمی‌توانست آن رنج را از خود دور کند و همه چیز در نظرش بی‌ارزش بود جز حیات محسوسش، حیاتی که در آن با ذلت و بندگی و زاری می‌گذرانید.

و از اینجا، حسین (علیه‌السلام) مشاهده کرد همه چیز برای اعتلای اسلام در میان انبوه غفلت‌ها که همه جا را پوشانیده، آماده است. حسین نخستین کسی بود درمیان امت که راه خود را گشود و با تمام قدرت به اصلاح موجودیت درونی ملت پرداخت و در این راه از بذل هیچ چیز حتی از خون خود و رنج‌ها و خون امت دریغ نفرمود.

 

موضع حسین (علیه‌السلام) پس از مرگ معاویه

وقتی پس از مرگ معاویه، یزید پسر او از امام حسین (علیه‌السلام) طلب بیعت کرد، امام چهار راه در پیش داشت که می‌توانست عمل کند:

1- نخست بیعت با یزید، هم آن سان که پدرش با ابوبکر و عثمان و عمر کرد.

2- خودداری از بیعت و باقی ماندن در مکه یا مدینه در حرم پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تا خدا چه پیش آورد.

3- پناه بردن به یکی از نقاط جهان اسلام همانطور که محمدبن‌حنفیه توصیه می‌کرد که به یمن عزیمت فرماید و در آنجا به کمک دیگران، جامعه‌ای اسلامی تشکیل دهد و از آن به بعد اعلام جدائی کند.

4- رد کردن بیعت و رفتن به کوفه و پذیرفتن دعوت کسانی که او را به کوفه دعوت می‌کردند و رسیدن به درجه شهادت.

 

امام ناچار بود یکی از این چهار راه را برگزیند. منظور ما این است که بگوییم چرا امام طریق چهارم را برگزید. امام ازآنجاکه شرایط زمان خود را درک می‌کرد باید راهی برمی‌گزید تا به آن وسیله درد عده‌ای از افراد امت را چاره می‌کرد و آن دسته‌ها عبارت بودند از:

دسته اول: که قسمت عمده مردم را تشکیل می‌داد، کسانی بودند که در مقابل فساد معاویه، اراده خود را از دست داده بودند و به پستی و خواری ناشی از فسادی که پیرامون خلافت اسلامی را فراگرفته بود و آن را به صورت بدترین نوع حکومت امپراطوری‌های ایران و روم کسری و هراکلیوس درآورده بود، تن در داده بودند و می‌دانستند که حکومتی که از همه صفات و مختصات جاهلیت برخوردار است، زمام ملت اسلام را در دست گرفته است (33).

امت برای واکنش در برابر این انحراف، اراده خود را از دست داده‌بود و زبان و عملش در خدمت هوسرانی‌ها قرار گرفته بود و فاقد عقل و قلب شده بود؛ بنابراین نمی‌توانست اوضاع فاسد را تغییر دهد. امام (علیه‌السلام) قول شاعر معروف، فرزدق را که گفته بود: «دلهایشان با توست و شمشیرهایشان بر توست (34)» قبول داشت. افراد امت فهمیده بودند که بنی‌امیه شب و روز حرمت اسلام را لکه‌دار می‌کنند اما برای آشکار کردن این معنی و استدلال در این باب، قدرت خود را از دست داده بودند.

 

دسته دوم: کسانی بودند که آن علاقه‌ای را که به منافع خصوصی خود داشتند، به رسالت و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نداشتند. به‌طوری‌که هدف‌های عظیم رسالت به تدریج اهمیت خود را از دست داده و هدف‌های خصوصی و شخصی جای آن را گرفته بود.

تفاوت این دسته با دسته اول این بود که دسته اول در اساس، ستم و انحراف بنی‌امیه را درک می‌کردند، اما قدرت نداشتند که با آن به مقابله برخیزند؛ اما دسته دوم اساساً فارغ از این مصیبت و فاجعه بودند و آن را احساس نمی‌کردند.

 

دسته سوم: ساده‌لوحانی بودند که فریب فرمانروایان بنی‌امیه در آنان مؤثر افتاده بود. اگرچه پس از رحلت پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خلافت اسلامی کم‌کم از مفهوم صحیح و شرعی خود منحرف می‌گردید؛ اما مفهوم خلافت از هر گونه تغییر اساسی بر کنار مانده بود. لیکن در دوران معاویه، در مفهوم خلافت تغییرات اساسی پدید آمد و خلافت اسلامی شکل سلطنت استبدادی کسری و قیصر را گرفت (35).

معاویه با انواع وسایل کوشید تا در برابر مسلمانان، به حکومت خود لباس قانونی بپوشاند و اگر با مقاومت اصحاب پیامبر روبرو نمی‌شد، این نقشه، ساده لوحان را به‌آسانی بسیار می‌فریفت زیرا آنان می‌گفتند اگر این کارها صحیح و قانونی نبود، صحابه رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خاموش نمی‌نشستند.

 

دسته چهارم: این عده مسئله را از لحاظ واگذاری حق خلافت از طرف امام حسن (علیه‌السلام) به معاویه و عقد قرار داد صلح با او می‌نگریستند و به نظرشان این تنها راهی بود که امام حسن (علیه‌السلام) و اوضاع‌واحوال پیچیده آن روز به‌عنوان رهبر و حافظ منافع آینده رسالت از هر گونه نابودی پیش گرفته بود.

به نظر می‌رسد که این حقیقت اساسی که امام حسن (علیه‌السلام) در برابر معاویه پیش گرفت برای این گروه کاملاً روشن نبود زیرا موضع امام حسن (علیه‌السلام) تنها برای آن محافل اسلامی مانند مردم کوفه و عراق که از نزدیک شاهد ماجرا بودند، آشکار بود؛ اما مسلمانانی که در اکناف جهان اسلامی آن روزگار پراکنده بودند، مانند مردم خراسان که فرصت درک مشکلات روزمره حوادث را نداشتند و از دور دستی بر آتش داشتند و از رنج و سختی‌هایی که امام حسن (علیه‌السلام) در کوفه می‌کشید بی‌اطلاع بودند و اخبار مبارزات را از این و آن می‌شنیدند، ابعاد مسئله را نمی‌دانستند.

ازاین‌رو، امام حسین (علیه‌السلام) موقعیت را ارزیابی می‌کرد تا به مسلمانانی که از دور ماجرای کناره‌گیری برادرش امام حسن (علیه‌السلام) را از خلافت و صلح با معاویه شنیده بودند، ثابت کند که کناره‌گیری و صلح برادرش به معنای آن نیست که اهل‌بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از رسالت خود دست کشیده و آن را دربست تحویل معاویه داده باشند.

امام حسین در برابر این آزمایش قرار نداشت که تمام شرایط را در نظر گیرد و درد این چهار دسته امت را چاره کند، حسین (علیه‌السلام) برای رسیدن به این هدف جز این چاره‌ای نداشت که عزیمت به عراق را انتخاب کند.

موضع اول که امام با یزید بیعت کند، همانطور که پدرش با خلفای سه گانه که استحقاق منصب خلافت را نداشتند، بیعت کرد، امکان نداشت زیرا این روش درد چهار دسته امت را که شرح دادیم چاره نمی‌کرد. موقعیت یزید با موقعیت سه خلیفه فرق داشت زیرا تغییرات بنیادی که یزید در مفهوم خلافت اسلامی داده بود، تغییراتی نبود که شخصی رفته باشد و شخصی دیگر جانشین‌او شده باشد. بلکه قصد یزید و بنی‌امیه این بود که مفهوم خلافت را عوض کنند و به پایه‌های اساسی خلافت تجاوز نمایند و از آن پس سرور و صاحب اختیار مسلمانان گردند.

بنابراین، قیام و برخورد مسلحانه برای امام حسین (علیه‌السلام) و اصحاب، اهل‌بیت او برای درهم شکستن این توطئه ضرورت پیدا کرد.

موضع دوم که امام حسین (علیه‌السلام) در حجاز یعنی مکه یا مدینه باقی بماند و بیعت با یزید را رد کند تا آنچه را که خدا خواسته است پیش آید. شرایط آن روز بی‌تردید نشان می‌داد که اگر امام در مکه و مدینه باقی می‌ماند، اگرچه به پرده کعبه درمی‌آویخت و پناهنده می‌شد، بنی‌امیه او را تعقیب می‌کنند و به کشتن یا ترور او دست می‌زنند. امام (علیه‌السلام) بارها این مسئله را عنوان کرده بود؛ زیرا مأمور کردن سی نفر برای ترور امام (علیه‌السلام) هنگام حج، موضوع را تأیید می‌کرد و امام ناچار شده بود مراسم حج را قطع کند و عمره مفرده بجای آورد و از مکه خارج شود تا بدان وسیله احترام مکه و خانه خدا محفوظ مانده باشد.

این گونه کشته شدن برای امام و برای چهار دسته یاد شده از مسلمانان، فایده‌ای نداشت. بین این نوع کشته شدن یا کشته شدن در راه خدا به علت امتناع از بیعت با یزید و شعله‌ور ساختن احساسات مسلمانان و برانگیختن آنان درراه مکتب پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و برگرداندن شرف و اراده به آنان، تفاوت بسیار بود.

معمولاً مردم زان پس که شعله ایمان در نهادشان رو به خاموشی نهاد، به هر عقیده یا دین از روی احساس پای بند می‌مانند. برای اینکه احساس به ایمان و عقیده تبدیل گردد باید جنبش و حرکتی در میانشان به وجود آید و چنین جنبشی را نمی‌توان با یک حادثه کشته شدن ساده برانگیخت بلکه باید به تمام کارهائی که موجب بیداری و برانگیختن در وجودشان می‌شود متوسل شد.

امام این برانگیختن را چنان انجام داد که می‌بینیم شخصی مانند عمربن‌سعد فرمانده سپاهیان ابن‌زیاد که تمام قتل و کشتار و غارت‌ها و اسارت‌ها به دستور او انجام گرفت به گریه درآمد.

اما موضع سوم، آنکه امام به یکی از مرزهای دور دست اسلامی مانند یمن برود و در آنجا جامعه اسلامی به وجود آورد. اگر امام این راه را انتخاب می‌کرد، نه تنها به هدف خود نمی‌رسید، بلکه از صحنه حوادث آن روز شام و عراق و مدینه و مکه جدا می‌شد.

لیکن امام می‌خواست قیام و انقلاب خود را در صحنه حوادث رهبری کند تا بتواند سراسر جهان اسلامی را در برگیرد و در میان همه مسلمانان تأثیر روحی و تربیتی و اخلاقی بر جای گذارد. چرا به یمن می‌رفت و برای تشکیل دادن یک جامعه اسلامی از صحنه فعال حوادث بر کنار می‌ماند؟ چنین جامعه‌ای در زمان پدرش در کوفه به وجود نیامد پس چگونه ممکن بود شرایط اجازه دهد که چنین جامعه‌ای در یمن دورافتاده از مرکز جهان اسلامی به وجود آید؟ چنان وضعی با هدف امام که عبارت بود از ایجاد تغییرات روحی و نهادی در امت اسلام، تعارض داشت.

به همین علت، امام موضع چهارم را برگزید تا بتواند در نهاد همه دسته‌های مسلمان آن روزگار، دگرگونی به وجود آورد و عواطف و احساس آنان رادر زندگانی، در توسل به اهداف شریف رسالت و مکتب معطوف دارد.

 

حسین (علیه‌السلام) و فرار مردم از همراهی با او

شمه‌ای از کوشش‌هایی را که حاوی پند و اندرز بود و در برابر امام حسین و قیام او به عمل می‌آمد و بر سبیل نصیحت، او را از روبرو شدن و جنگیدن با انحراف بر حذر می‌داشتند گفتیم. باید دانست کسانی که این‌گونه سخنان می‌گفتند و او را در مقابل انحرافات به سکوت و نرمش دعوت می‌کردند، تنها بعضی از عوام مسلمانان نبودند بلکه از سوی بزرگان امت، حتی از طرف بعضی از نزدیکان و خویشان نیز در این مورد با او گفتگو می‌شد.

این سخنان نصیحت‌آمیز همه تعبیری روشن از این واقعیت بود که بنیاد روانی و اخلاقی درهم فروریخته و ویران شده بود و این ویرانی شامل رهبران مسلمانان و بزرگان آنان و توده مردم شده بود که با اخلاق و روشی که به‌طور وحشتناک درهم‌ریخته بود زندگانی می‌کردند. امام (علیه‌السلام) پی برد که یگانه درمان آن حالت بیمارگونه که در مجتمع مسلمانان مورد قبول واقع شده بود اراده و فعالیت اوست و سرعت در بذل جان؛ و باید با کمی عده و نداشتن یار و یاور، عزم آن کند که به‌قصد قربانی شدن خروج نماید.

«هان که من با خاندان خود، با اندک بودن عده و نداشتن یار و یاور، افتان و خیزان به‌سوی دشمن روانه شده‌ام‏».

مقتضی چنین بود که به نسبت عمق بیماری در روان امت، فداکاری نیز عمیق باشد.

دیری نگذشت که اخلاق هزیمت و فرار در دست کسانی که آن روحیه را به وجود آوردند، به‌صورت نیرویی عظیم درآمد تا با آن نیرو مردم را به این خصلت‌ عادت دهند که به یکدیگر یاری نکنند و این صفت را در مردم استمرار دهند و توسعه بخشند. در آن روزگار تفکر در کارهای مسلمانان را شتاب‌زدگی و کم تاملی محسوب می‌نمودند و همت گماشتن برای از میان بردن بدبختی‌ها و مصیبت‌های جهان اسلام و مسلمانان را نوعی سبک سری و بی‌عقلی وانمود می‌کردند.

امام (علیه‌السلام) می‌خواست آن خلق‌وخوی را دگرگون سازد و از بنیاد و پی برکند‌ و خلق‌وخویی در روح امت بدمد که با قدرت امت در تحرک و اراده هماهنگ باشد.

دلایل فراوان به رواج این خلق‌وخوی منفی در دست داریم و می‌بینیم که امام در دشوارترین و خطرناک‌ترین وقت متعرض این معنی شد.

حبیب‌بن‌مظاهر اسدی از امام رخصت طلبید تا برود و عشیره خود «بنی‌اسد» را دعوت کند تا به قیام بپیوندند و به آنان یاری کنند. نتیجه این شدکه عشیره مزبور خیانت کردند و در همان شب نبرد، منطقه را خالی گذاردند و در پی کار خود رفتند. ابن‌زیاد توانست در خلال دو هفته پس از قتل مسلم‌بن‌عقیل، هزاران سپاهی از آنان که پیوسته در آن هنگام از حاملان مکتب امام علی (علیه‌السلام) و از دوستان او بودند، بسیج کند و در خط تسلط بنی‌امیه قرار دهد.

مشکل «مسلم‌بن‌عقیل‏» و «هانی‏»، چیزی دیگر بود و به‌وضوح بما نشان می‌دهد که این خلق‌وخویی که گفتیم، در جامعه مسلمین چه مشکلاتی به وجود آورده بود.

ابن‌زیاد، زان پس که دانست هانی‌بن‌عروة، مسلم‌بن‌عقیل را در خانه خود پنهان کرده است و با او برای خروج بر حکومت بنی‌امیه، توطئه نموده است، کس نزد هانی فرستاد تا به دیدار او آید. هانی تقاضای او را پذیرفت اما از کار مسلم هیچ آگاهی نداشت و از آن تهمت مبرا بود. ابن‌زیاد در گفته خود پافشاری کرد و این بار با پرخاش بسیار گفت: باید او را به ما تسلیم نمایی. این بار، هانی با کمال دلیری چهره درهم‌کشیده و به پاسخ او گفت: «اگر مسلم در دست منهم باشد او را تسلیم نمی‌کنم‏». هانی می‌پنداشت که پایگاهی بس نیرومند در اختیار دارد و ده‌ها هزار تن پشت سر او هستند و مدافعان اویند و از او پشتیبانی می‌کنند.

وقتی خشم ابن‌زیاد بالا گرفت، به حبس هانی فرمان داد و خبر زندانی کردن و بعد به قتل رسانیدن او را در کوفه منتشر ساخت. هنوز ساعتی چند نگذشته بود که عمروبن‌حجاج با چهار هزار کس از عشیره خود برای خبر یافتن از حقیقت این امر آمدند و بر در کاخ امارت خبر گرفتند که آیا هانی زنده است یا نه. در آن وقت، ابن‌زیاد از شریح قاضی خواست که واسطه کار شود و وارد غرفه‌ای گردد که‌هانی در آنجا زندانی شده بود. سپس در مقابل تظاهرکنندگان گواهی دهد که هانی زنده است و شایعه قتل او صحت ندارد.

وقتی «هانی‏» با شریح روبرو شد فریاد برآورد و گفت: مسلمانان کجا رفتند؟ اگر ده تن از آنان به کاخ حمله می‌آوردند مرا رها می‌کردند؛ زیرا در کاخ نه سپاهی وجود دارد و نه پاسبانی.

منظور هانی این بود که اگر ده تن در راه خدا آماده مرگ شده بودند، قیافه کوفه دگرگون می‌شد. شریح قاضی بیرون رفت تا مردم را مطمئن کند و با عمروبن‌حجاج سخن گوید و توضیح دهد که او زنده است. او در مقابل مردم شهادت داد که هانی زنده است و به قتل نرسیده. شریح می‌گوید: «دوباره‏ بازگشتم تا به عمرو‌بن‌حجاج بگویم که هانی در زندان از او چه تقاضایی داشت و می‌خواست که فقط ده تن به کاخ حمله‌ور شوند و او را از چنگ ابن‌زیاد برهانند. اما همین که خواستم مطلب را بگویم، به پهلوی خود نگریستم و دیدم ‏یکی از جاسوسان ابن‌زیاد در آنجا ایستاده است. پس زبان را نگاه داشتم‏ و به ادای شهادت مطلوب بس کردم‏».

عمروبن‌حجاج و همراهانش بازگشتند زیرا منظور آنان تنها این بود که بدانند هانی زنده است یا به قتل رسیده است. وقتی شریح قاضی زنده بودن او را گواهی کرد، عمرو با کسان خود بازگشت و روز بعد ابن‌زیاد، هانی رادر زندان به قتل رسانید.

اما روز بعدازآن مسلم‌بن‌عقیل با چهار هزار نفر خروج کرد و پیرامون کاخ را گرفت. ابن‌زیاد با عده‌ای قلیل از پاسبانان خود که از سی تن بیش نبودند در کاخ بود و به هنگام شدت گرفتن واقعه، لشکریان مسلم همه فرار کردند و یک تن از آنان بر جای نماند زیرا قصد جنگ نداشتند.

این واقعیات متناقض که عواطف امت را در برگرفته بود در گفته فرزدق با دقیق‌ترین تعبیر آمده است: «دل‌هایشان با توست و شمشیرهایشان بر تو».

شخصی که مالک اراده خود نباشد ممکن است دستش بر خلاف دلش و عاطفه‌اش حرکت کند ازاین‌روست که می‌بینیم پس‌ازآنکه حسین (علیه‌السلام) را به شهادت رسانیدند، گریستند و پشیمان شدند؛ زیرا دانستند که کشته شدن امام (علیه‌السلام) به دست آنان به این معنی است که بزرگواری و آرزوی منحصر خود را در زندگانی آزاد و کریمانه به قتل رسانیده‌اند...با این همه هم آنان بر حسین (علیه‌السلام)، زار گریستند.

حسین در راه کوشش تبدیل اخلاق گریز و هزیمت به اخلاق جدید، با دقیق‌ترین مرحله عمل خود روبرو گردید. او در آن هنگام بر آن بود تا اخلاق جدید را در چشم امت و در وجدان ضمیر او جایگزین سازد و بر آن بود تا از خلق‌وخوی تقلیدی امت که نتیجه شکست روحی او بود، رها گردد.

زیرا امام نمی‌توانست ضمیر امت را به کاری برانگیزد و به جنبش درآورد مگر وقتی‌که در مسیر و در برنامه‌ریزی خود، اخلاق فعلی امت را ریشه‌کن سازد تا در نظر مسلمانانی که اخلاقشان نابود شده و مقیاس‌های اسلامی‌شان دگرگون گردیده بود، کار خود را در شکل «شرعی‏» حفظ کند.

ازاین‌رو، امام حسین (علیه‌السلام) در نخستین لحظه تصمیم گرفت وارد جنگ شود و هر جا که انجام تکلیف او با فداکاری ملازمه داشت تا آخرین قطره خون پاک خویش را برای حفظ آینده اسلام از آن انحراف‌ها نثار کند. پس قیام حسینی و جنبش او (علیه‌السلام) در نتیجه تفکر مثبت و مستقل نبود، بلکه برای ایجادکردن شرایط و واکنش‌های مناسب برنامه‌ریزی شده بود تا جنبش از خلال آن پدید آید. ازاین‌رو امام (علیه‌السلام) نیز چنان شعاری را که در آغاز جنبش داده بود مؤکداً ادامه داد و در آن هنگام، مسئله امام، اقناع به بازگشت و انصراف از مبارزه نبود. چه، او هنوز در اثر خواهش پایگاه‌ها و توده‌های مردم به حرکت درنیامده بود، او در بین راه از کیفیت خیانت مردم کوفه و کشته شدن مسلم‌بن‌عقیل-فرد مورد اعتماد خاندان خود-اطلاع یافته بود. بااینکه امام (علیه‌السلام) ازاین رویدادها اطلاع یافته بود، سفر خویش را ادامه داد. زیر اشعاری که او اعلام کرده بود در مقابل اخلاقیاتی که امت با آن به سر می‌برد، وفای به عهد (وفا به نامه‌های اهل کوفه) را ایجاب می‌کرد. همچنین از جمله روش‌هایی که امام (علیه‌السلام) برای بدست آوردن اخلاقیات مزبور به کار برد این بودکه همه نیرو و امکانات خویش را برای مبارزه تجهیز فرمود و به این بس نکرد که خود شهید گردد بلکه همه یاران و فرزندان و اهل‌بیت خود را در این راه فدا کرد تا راه را بر اخلافیات شکست بربندد؛ زیرا روحیه شکست هراندازه در مشروع بودن آن قیام تردید می‌کرد، باز نمی‌توانست در رفتار وحشیانه سپاهیان بنی‌امیه در مورد خاندان نبوت که با هیچ مقیاس و معیاری صحیح نبود شک کند.

اینجاست که امام حسین (علیه‌السلام) با خون پاک خویش و خون پاک فرزندان و یاران خود و با همه اعتبارات احساسی و تاریخی، حتی شمشیر و عمامه جدش پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) وارد مبارزه گردید تا همه روزنه‌ها را و راه‌های تعبیر را بر اخلاق و اعتقاد به شکست یا مشروع بودن آن نبرد فروبندد.

این سان، امام (علیه‌السلام) با برنامه‌ای جالب و شگفت‌آور و دقیق اراده و وجدان امت شکست‌خورده را به او بازگردانید و او (علیه‌السلام) نشان داد که اخلاق امت را نمی‌توان بوسیله رویارویی ساده دگرگون ساخت. چه، رویارویی بی‌پرده و صریح با اخلاق فاسد امت به معنای جدا شدن از او و دوری ازهر گونه قیام برای کار قانونی به سود ملت بود.

این کار، کاری بود که امام حسین (علیه‌السلام) هنگامی‌که مسلمانان رفته‌رفته به حالت و سطح جدید اخلاقی وارد شدند، انجام داد و با اخلاق شکست‌خوردگی، تفاوت داشت.

چنین است مایه انگیزش وجدان انسان مسلمان از آن روزگاران تا به امروز.

 

نتایج و آثار انقلاب

اینک، پس از آگاهی از قیام و معنای آن، این پرسش پیش می‌آید: آیا قیام، نتایج خود را به بار آورد و واقعیتی را دگرگون ساخت؟ آیا پیروزی به بار آورده و دشمنان را درهم کوفت؟ بسا که بسیاری از تاریخ دانان، مدعی‌اند که قیام شکست خورد.

زیرا پیروزی سیاسی فوری که واقعیت جهان اسلام را به وضعی بهتر از حالتی که پیش از قیام داشت درآورد، در برنداشت (36).

برای اینکه انقلاب حسین (علیه‌السلام) را بهتر درک کنیم، باید هدف‌ها و نتایج آن را خارج از پیروزی فوری و سریع و در دست گرفتن زمام امور جستجو کرد (37).

نباید این انقلاب را مانند سایر انقلابات ملحوظ داشت بلکه باید نتایج آن را در صحنه‌های زیر در نظر گرفت:

1- در هم شکستن چهار چوب ساختگی دینی که امویان و یارانشان تسلط خود را بر آن استوار ساخته بودند و رسوا ساختن روح لا مذهبی جاهلیت که روش حکومت آن زمان بود.

زان پس که روح بی‌دینی که به آن اشارت کردیم در همه طبقات اجتماع پراکنده گردید، بی‌آنکه پرده از آن برداشته شود و بی‌آنکه ساختگی بودن آن و دور بودن آن از دین در میان مردم بر ملأ شده باشد، امام حسین (علیه‌السلام) تنها کسی بود که در دل همه مسلمانان احترام محبتی مخصوص داشت و می‌توانست حکام را رسوا سازد و دوری بسیار آنان را از اسلام آشکار نماید. ازاین‌رو، قیام او حدفاصل بین اسلام و حکومت اموی بود و می‌توانست قیافه حقیقی و آلودگی آن را نشان دهد.

2- احساس گناه؛ شهادت فجیع امام حسین (علیه‌السلام) در کربلا موجی شدید از احساس گناه در وجدان هر مسلمانی برانگیخت. آنان پی بردند که می‌توانستند او را یاری دهند؛ اما زان پس که با او برای قیام پیمان بستند، او را یاری نکردند. این احساس گناه دو جنبه داشت: ازیک‌طرف انسان را وادار می‌ساخت که گناهی را که مرتکب شده با کفاره بشوید و از طرف دیگر نسبت به کسانی که او را به ارتکاب چنین گناهی واداشته بودند، احساس کینه و نفرت کند. به‌طوری‌که انگیزه انقلاب‌های متعددی که در اثر قتل امام (علیه‌السلام) بر پا شد، همان کفاره یاری نکردن به حضرت او و انتقام گرفتن از امویان بود.

مقدر چنین بود که آتش این احساس گناه، پیوسته برافروخته ماند و انگیزه انتقام از بنی‌امیه در هر فرصت به انقلاب و قیام بر ضد ستمگران منتهی گردد.

3- اخلاق جدید. قیام امام (علیه‌السلام) موجب آن گردید که در جامعه، نوعی اخلاق بلند نظرانه پدید آید و نظر آدمی را به زندگانی خود و دیگران، دگرگون سازد تا بتواند بدین وسیله جامعه را اصلاح کند.

امام (علیه‌السلام) و فرزندان و یارانش در قیام بر ضد بنی‌امیه، اخلاق عالی اسلامی را با همه صفات و طراوت آن نشان دادند. این اخلاق را بر زبان نیاوردند بلکه با خون خود و با زندگی خود آن را نوشتند.

مردم عادی قبایل عادت کرده بودند که ببینند رهبرانشان-قبیله و دین را و وجدان خود را به پول بفروشند و در برابر ستمکار گردن خم کنند تا از عطاهای او بهره‌مند گردند. مردم عادی، رهبران خود را چنین دیده بودند. هدف مسلمان عادی زندگی خصوصی خود او بود. به خاطر آن زحمت می‌کشید و تنها برای زندگانی خویش می‌اندیشید. در مردم عادی، دردهای اجتماعی تاثیری نداشت و احساسشان را برنمی‌انگیخت. تنها کوشش آنان این بود که دست رنج خویش را حفظ کنند و از توجیهات رهبران اطاعت نمایند، مبادا نامشان از فهرست حقوق‌بگیران حذف شود. لذا در مقابل جور و ستمی که می‌دیدند، خاموشی می‌گزیدند و هم آن‌ها تنها این بود که مفاخر قبیله‌ای خود را بازگو کنند و از غیر آن بدی گویند.

اصحاب حسین (علیه‌السلام) مردمی دیگر بودند و گروهی که در سرنوشت با امام همراه شدند مردمی عادی بودند و هر کدام دارای زن و فرزند و خانواده و دوستانی بودند و از بیت المال مقرری دریافت می‌داشتند و زندگانی بالنسبه راحتی داشتند و می‌توانستند از لذت‌های حیات برخوردار گردند.

اما از همه اینها چشم پوشیدند و برای نثار جان در راه حسین (علیه‌السلام) با اجتماع خود به ستیز برخاستند. برای بیشتر مسلمانان آن روز، این نکته بسی جالب بود که یک انسان، بین زندگانی راحت و ثروت و نفوذ و استفاده از آن‌ها که مستلزم اطاعت از یک جابر ستمگر بود و انتخاب مرگ، مخیر گردد و مرگ را برگزیند. برای مردم، این نمونه‌ای عالی و شگفت‌انگیز بود و می‌گفتند اینان بشر نیستند. چنان خصلتی وجدان هر مسلمانی را تکان می‌داد و اورا از خوابی سنگین و طولانی بیدار می‌کرد تا زندگانی اسلامی شکل دیگر گیرد.

شکلی که سالها پیش از قیام حسین (علیه‌السلام) از میان رفته بود. جامعه اسلامی به وسیله مردی عادی علیه حاکمان ظالم، انقلاب‌ها و قیام‌ها به خود می‌بیند؛ اما روح کربلا در نهاد کسانی که به این کار دست زدند، شعله‌ای برافروخت که همه آماده بودند در راه چیزی که آن را حق تشخیص می‌دادند جان فدا کنند.

 

روح مبارزه‌جویی

قیام حسین (علیه‌السلام) پس از دیری خاموشی و تسلیم، از نو موجب برانگیختن روح مبارزه‌جویی در انسان مسلمان گردید. این قیام همه سدهای روحی و اجتماعی را که مانع قیام و انقلاب می‌شد درهم فروریخت.

مسلمانان به صلح طلبی و معامله دعوت می‌شدند. به آن‌ها گفته می‌شد که جان خود را و موقعیت اجتماعی و مال خود را حفظ کنید. در این وقت قیام حسین (علیه‌السلام) روی داد تا به انسان مسلمان اخلاق جدیدی بیاموزد و به او بگوید: تسلیم مشو! انسانیت خود را مورد معامله قرار مده، با نیروی اهریمنی بجنگ و همه چیز را در راه اصول فدا ساز! اما خودخواهی مانع از این بود که مسلمان به قیام و انقلاب دست زند.

قیام حسینی در وجدان گروه بسیاری از مردم این اندیشه را برانگیخت که با حمایت نکردن از حسین (علیه‌السلام) مرتکب گناه شده‌اند.

باری، این احساس آنان را برانگیخت و آماده قیام ساخت. روح مبارزه‌جویی در زندگی ملتها و فرمانروایانشان تأثیر فراوان دارد. هنگامی‌که این شعله به خاموشی گراید و ملت تسلیم فرمانروایان خود شود، فرمانروایان، هر چه بخواهند انجام می‌دهند و هراندازه زمان بگذرد با خاموش شدن روح مبارزه‌جویی، تسلط بر ملت آسان‌تر می‌گردد و در آن ملت، ایجاد تحول دشوارتر می‌شود. برای اینکه از میزان تأثیر قیام حسینی در برانگیختن روح انقلابی در جامعه اسلامی اندیشه‌ای روشن نشان دهیم، باید بگوئیم که جامعه اسلامی پس از قتل امام علی (علیه‌السلام) تا هنگام قیام حسینی آرام بود و در آن مدت هیچ گونه اعتراض و انقلاب جدی اتفاق نیفتاده بود. با همه انواع کشتارها و سرکوب‌ها و غارت اموال به وسیله امویان و همدستانشان، بیست سال تمام، توده‌ها حالت تسلیم و اطاعت داشتند و این وضع از سال چهلم تا شصت هجری به درازا کشیده بود.

اما پس از قیام حسین (علیه‌السلام)، در مکتب، روح انقلاب دمیده شد و توده‌ها در انتظار رهبری بودند و هرگاه رهبری می‌یافتند علیه حکومت بنی‌امیه دست به انقلاب می‌زدند. در همه این انقلاب‌ها، شعار انقلابیان خون‌خواهی حسین (علیه‌السلام) بود.

انقلاب‌های مزبور عبارت بود از:

1- انقلاب توابین؛ این انقلاب در کوفه بر پا گردید و واکنش مستقیم قتل امام بود و انگیزه آن، احساس گناه به علت یاری نکردن به امام-پس از آنکه کتباً از او دعوت کردند که به کوفه آید-بود. کوفیان خواستند ننگی را که مرتکب شده بودند با انتقام از قاتلان امام حسین (علیه‌السلام) بشویند. این واقعه در سال 65 هجری روی داد (38).

2- انقلاب مدینه؛ این انقلاب با انقلاب توابین تفاوت داشت؛ زیرا هدف آن انتقام خون حسین (علیه‌السلام) نبود بلکه انقلابی بود علیه حکومت ستمکار بنی‌امیه.

اهل مدینه علیه امویان شوریدند و عامل یزید را از مدینه راندند. شرکت‌کنندگان در این قیام یک هزار تن بودند. این انقلاب با دست سپاهیان شام و با نهایت وحشی‌گری سرکوب گردید (39).

3-قیام مختار ثقفی؛ در سال 66 هجری-مختاربن‌عبیده ثقفی در عراق به خون‌خواهی حسین و انتقام قاتلان امام قیام کرد و در یک روز دویست و هشتاد تن از آنان را به قتل رسانید (40).

4- انقلاب مطرف‌بن‌مغیره در سال 77 هجری؛ مطرف‌بن‌مغیره علیه حجاج‌بن‌یوسف شورید و عبدالملک‌بن‌مروان را از خلافت خلع کرد (41).

5- انقلاب ابن‌اشعث در سال 81 هجری-عبدالرحمن‌بن‌محمدبن‌اشعث‌بر حجاج شورید و عبدالملک مروان را از خلافت خلع کرد. این شورش تا سال 83 به طول انجامید. در آغاز پیروزی‌های نظامی به دست آورد اما بعداً، حجاج به کمک ارتش شام بر او غلبه کرد (42).

6- انقلاب زیدبن‌علی‌بن‌حسین-در سال 122 هجری زیدبن‌علی در کوفه به شورش برخاست اما آن شورش بی‌درنگ به وسیله سپاهیان شام که در آن هنگام در عراق بودند سرکوب گردید (43).

این بود نمونه‌هایی از انقلاب‌ها که آشکارا از روح قیام حسینی در میان ملت مسلمان حاصل گردید و در تمام مدت حکومت بنی‌امیه ادامه یافت.

باری قیام بنی‌عباس به حکومت بنی‌امیه پایان داد و آن انقلاب با الهام از انقلاب حسینی و استفاده از خشنودی و رضای اهل‌بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود که پایه‌های مردمی یافته بود و مورد توجه توده‌ها واقع شده بود.

انقلاب‌ها با منحرفان به مقابله برخاست و هرگز خاموش نگردید. بلکه انسان مسلمان پیوسته انسانیت خود را که حکومت‌کنندگان خفه کرده بودند، بیان می‌کرد و آن قیام‌ها به فضل روحیه‌ای بود که قیام حسینی در کربلا گسترد و گسترش داد.

همانا که قیام حسین (علیه‌السلام)، سرآغاز جنگ و قیام در تاریخ انقلاب بود وآن نخستین قیامی بود که طریق مبارزه‌جویی را به مردم آزاده که آن روحیه را از دست داده بودند آموخت.

 

پی‌نوشت‌ها:

1. تاریخ اسلام د-حسن ابراهیم. ج 1 ص 278-279.
2. رساله جاحظ درباره معاویه و امویان، اثر جاحظ 16-عزت عطار.
3. نثر اللالی علی نظم الدراری-از «آلوسی‏».
4. کامل‌بن‌اثیر ج 3 ص 264.
5. شیخ علی کورانی در مقدمه «چنین گفت حسین‏» از محمد عفیفی ص 8.
6. گفته فرزدق. رک به طبری ج 4 ص 290 و به کامل ابن‌اثیر ج 3 ص 286.
7. قیام حسین (علیه‌السلام) در واقعیت تاریخی و وجدان مردمی از محمدمهدی شمس‌الدین ص 21.
8. چپ و راست در اسلام ص 162.
9. قیام حسین در واقعیت تاریخی ص 21.
10. مقتل حسین (علیه‌السلام)، از عبدالرزاق المقرم-ص 149.
11. مدرک سابق ص 55.
12. ابوالشهداء از عقاد ص 63.
13. مقتل حسین-ص 160.
14. مدرک سابق ص 196 و طبری ج 4 ص 287 و کامل ج 3 ص 275.
15. مدارک سابق و طبری ص 54-289-296 و کامل ص 275 و 286.
16. اعلام الوری با علام الهدی از طبرسی ص 232.
17. طبری ج 2 ص 300-301 و کامل ج 3 ص 278.
18. مقتل حسین.
19. قیام حسینی و اوضاع‌واحوال آن، محمدمهدی شمس‌الدین ص 164.
20. جنبش‌های پنهانی در اسلام از محمود اسمعیل ص 93. المغنی فی آداب التوحید و العدل از قاضی عبدالجبار ج 8 ص 4.
21. چپ و راست در اسلام ص 158.
22. مقالات الاسلامیین از اشعری ص 141.
23. تهذیب التهذیب از ابن‌حجر عقلانی-46-47.
24. حرکات الشیعه المتصرفین فی العصر العباسی. محمد جابر عبد العال ص 175 و 176.
25. همان مدرک.
26. گلدزیهر-ص 76.
27. نظم الاسلامیه. صبحی صالح-ص 144.
28. التبصیر فی الدین از اسفراینی ص 90.
29. قیام حسین و شرایط آن. محمدمهدی شمس‌الدین-ص 52.
30. دولت عربی و سقوط آن، ژولیوس ولهاوزن-ص 158.
31. قیام حسین و شرایط آن. ص 63.
32. قیام حسین در واقعیت تاریخی. محمدمهدی شمس‌الدین-ص 13.
33. رژیم‌های اسلامی-صبحی صالح ص 269.
34. طبری ج 4 ص 290.
35. رساله جاحظ در مورد معاویه و امویان. تحقیق عزت بیطار ص 16.
36. قیام حسینی و شرایط آن-محمدمهدی شمس‌الدین ص 154.
37. در باب این نتایج، علامه مهدی شمس‌الدین در کتاب خود «اوضاع‌واحوال قیام‏حسینی‏» ص 162 و 228 مطلبی دارد که خواننده را به آن تفصیلات حواله می‌دهیم زیرا در این مختصر، از بیان تمام این نتایج معذوریم.
38. تاریخ طبری-انقلاب توابین ج 4 ص 426-436.
39. تاریخ طبری-انقلاب مدینه ج 4 ص 366 و 381.
40. تاریخ طبری-انقلاب مدینه ج 4 ص 424.
41. تاریخ طبری-انقلاب مطرف.
42. تاریخ طبری و نیز «اشعث و دولت عربی‏» از و مهاوزن ص 189 و 203.
43. مقاتل الطالبین، اصفهانی. ص 139.

منبع: سایت شهید آوینی

اخبار مرتبط