طواف دل
  • 1550
  • 189 مرتبه
صفات برجسته امام كاظم (علیه‌السلام)

صفات برجسته امام كاظم (علیه‌السلام)

1398/12/01 02:45:11 ب.ظ

حضرت امام موسی کاظم (علیه‌السلام) عابدترین و زاهدترین، فقیه‌ترین، سخی‌ترین و کریم‌ترین مردم زمان خود بود، هرگاه دو سوم از شب می‌گذشت نمازهای نافله را به‌جا می‌آورد و تا سپیده صبح به نمازخواندن ادامه می‌داد و هنگامی‌که وقت نماز صبح فرامی‌رسید، بعد از نماز شروع به دعا می‌کرد و از ترس خدا آن چنان گریه می‌کرد که تمام محاسن شریفش به اشک آمیخته می‌شد و هرگاه قرآن می‌خواند مردم پیرامونش جمع می‌شدند و از صدای خوش او لذّت می‌بردند.

آن حضرت، صابر، صالح، امین و کاظم لقب یافته بود و به عبد صالح شناخته می‌شد و به خاطر تسلّط بر نفس و فروبردن خشم، به کاظم مشهور گردید.

مردی از تبار عمربن‌الخطاب در مدینه بود که او را می‌آزرد و علی (علیه‌السلام) را دشنام می‌داد.

برخی از اطرافیان به حضرت گفتند: اجازه ده تا او را بکشیم، ولی حضرت به شدّت از این کار نهی کرد و آنان را شدیداً سرزنش فرمود.

روزی سراغ آن مرد را گرفت، گفتند: در اطراف مدینه، به کار زراعت مشغول است.

حضرت سوار بر الاغ خود وارد مزرعه وی شد.

آن مرد فریاد برآورد: زراعت ما را خراب مکن، ولی امام به حرکت خود در مزرعه ادامه داد وقتی به او رسید، پیاده شد و نزد وی نشست و با او به شوخی پرداخت، آنگاه به او فرمود: چقدر در زراعت خود از این بابت زیان دیدی؟ گفت: صد دینار.

فرمود: حال انتظار داری چه مبلغ از آن عایدت شود؟ گفت: من از غیب خبر ندارم.

امام به او فرمود: پرسیدم چه مبلغ از آن عایدت شود؟ گفت: انتظار دارم دویست دینار عایدم شود. امام به او سیصد دینار داد و فرمود: زراعت تو هم سر جایش هست. آن مرد برخاست و سر حضرت را بوسید و رفت. امام به مسجد رفت و در آنجا آن مرد را دید که نشسته است. وقتی آن حضرت را دید، گفت: خداوند می‌داند که رسالتش را در کجا قرار دهد. یارانش گرد آمدند و به او گفتند: داستان از چه قرار است، تو که تا حال خلاف این را می‌گفتی.

او نیز به دشنام آن‌ها و به دعا برای امام موسی (علیه‌السلام) پرداخت. امام (علیه‌السلام) نیز به اطرافیان خود که قصد کشتن او را داشتند فرمود: آیا کاری که شما می‌خواستید بکنید بهتر بود یا کاری که من با این مبلغ کردم؟ و بسیاری از این گونه روایات که به اخلاق والا و سخاوت و شکیبایی آن حضرت بر سختی‌ها و چشم‌پوشی ایشان از مال دنیا اشارت می‌کند، نشانگر کمال انسانی و نهایت عفو و گذشت آن حضرت است.

 

بعد از شهادت

سندی‌بن‌شاهک، به دستور هارون الرّشید، سمی‌را در غذای آن حضرت گذارد و امام (علیه‌السلام) از آن غذا خورد و اثر آن در بدن مبارکش کارگر افتاد و بیش از سه روز مهلتش نداد.

وقتی امام به شهادت رسید، سندی گروهی از فقها و بزرگان بغداد را بر سر جنازه‌اش آورد و به ایشان گفت: به او نگاه کنید، آیا در وی اثری از ضربه شمشیر یا اصابت نیزه می‌بینید؟ گفتند: ما از این آثار چیزی نمی‌بینیم و از آن‌ها خواست که بر مرگ طبیعی او شهادت دهند و آن‌ها نیز شهادت دادند! آنگاه جسد شریف آن حضرت را بیرون آورده و آن را بر جسر (پل) بغداد نهادند و دستور داد که ندا دهند: این موسی‌بن‌جعفر است که مرده است، نگاه کنید. عابران به او نگاه می‌کردند و اثری از چیزی که نشان دهنده کشتن او باشد، نمی‌دیدند.

یعقوبی در تاریخش می‌گوید: پس‌ازآن که امام کاظم (علیه‌السلام) مدّت درازی را در زندان‌های تاریک هارون الرّشید گذراند، به ایشان گفته شد: چطور است که به فلان کس نامه‌ای بنویسی تا درباره تو با رشید صحبت کند؟

امام فرمود: پدرم به نقل از پدرانش حدیثم کرده: «خداوند به داود (علیه‌السلام) سفارش کرده که هر گاه بنده ای‌، به یکی‌ از بندگان من امید بست، همه درهای‌ آسمان به رویش بسته می‌شود و زمین زیر پایش خالی‌ می‌گردد.» در مدّت زندان آن حضرت، اقوال مختلفی وجود دارد.

آن حضرت، چهار سال یا هفت سال یا ده سال یا به قولی چهارده سال در زندان به سر برده است.

حضرت امام موسی کاظم، سی‌وهفت فرزند پسر و دختر از خود به‌جای گذارده که والاترینشان حضرت علی‌بن‌موسی الرّضا (علیه‌السلام) می‌باشد.

از میان کلمات و سخنان ارزنده حضرت امام موسی کاظم (علیه‌السلام)، چهل حدیث را برگزیدم که هر یک با نورانیت ویژه‌اش، روشنگر دل‌های اهل ایمان و پاکباختگان وادی حقیقت و عرفان است.

 

موجبات شهادت امام موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام)

بحث ما در موجبات شهادت امام موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) است. چرا موسی‌بن‌جعفر را شهید کردند؟ اولاً اینکه موسی‌بن‌جعفر شهید شده است از مسلمات تاریخ است و هیچ‌کس انکار نمی‌کند.

بنا بر معتبرترین و مشهورترین روایات، موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) چهار سال در کنج سیاه‌چال‌های زندان بسر برد و در زندان هم از دنیا رفت و در زندان، مکرر به امام پیشنهاد شد که یک معذرت‌خواهی و یک اعتراف زبانی از او بگیرند و امام حاضر نشد. این متن تاریخ است.

 

امام در زندان بصره

امام در یک زندان بسر نبرد، در زندان‌های متعدد بسر برد. او را از این زندان به آن زندان منتقل می‌کردند و راز مطلب این بود که در هر زندانی که امام را می‌بردند، بعد از اندک مدتی زندانبان مرید می‌شد.

اول امام را به زندان بصره بردند. عیسی‌بن‌جعفربن‌ابی‌جعفر منصور، یعنی نوه منصور دوانیقی والی بصره بود. امام را تحویل او دادند که یک مرد عیاش کیاف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود. به قول یکی از کسان او: این مرد عابد و خداشناس را در جایی آوردند که چیزها به گوش او رسید که در عمرش نشنیده بود.

در هفتم ماه ذی‌الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند و چون عید قربان در پیش بود و ایام به اصطلاح جشن و شادمانی بود، امام را در یک وضع بدی (از نظر روحی) بردند. مدتی امام در زندان او بود. کم‌کم خود این عیسی‌بن‌جعفر علاقه‌مند و مرید شد. او هم قبلاً خیال می‌کرد که شاید واقعاً موسی‌بن‌جعفر همانطور که دستگاه خلافت تبلیغ می‌کند مردی است یاغی که فقط هنرش این است که مدعی خلافت است، یعنی عشق ریاست به سرش زده است.

دید نه او مرد معنویت است و اگر مسئله خلافت برای او مطرح است از جنبه معنویت مطلب مطرح است نه اینکه یک مرد دنیا طلب باشد. بعدها وضع عوض شد. دستور داد یک اطاق بسیار خوبی را در اختیار امام قرار دادند و رسماً از امام پذیرایی می‌کرد. هارون محرمانه پیغام داد که کلکاین زندانی را بکن. جواب داد من چنین کاری نمی‌کنم.

اواخر، خودش به خلیفه نوشت که دستور بده این را از من تحویل بگیرند والا خودم او را آزاد می‌کنم، من نمی‌توانم چنین مردی را به عنوان یک زندانی نزد خود نگاه دارم. چون پسر عموی خلیفه و نوه منصور بود، حرفش البته خریدار داشت.

 

امام در زندان‌های مختلف

امام را به بغداد آوردند و تحویل فضل‌بن‌ربیع دادند. فضل‌بن‌ربیع، پسر ربیع حاجب معروف است (1). هارون امام را به او سپرد. او هم بعد از مدتی به امام علاقمند شد، وضع امام را تغییر داد و یک وضع بهتری برای امام قرار داد. جاسوس‌ها به هارون خبر دادند که موسی‌بن‌جعفر در زندان فضل‌بن‌ربیع به خوشی زندگی می‌کند، در واقع زندانی نیست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحویل فضل‌بن‌یحیی برمکی داد. فضل‌بن‌یحیی هم بعد از مدتی با امام همین طور رفتار کرد که هارون خیلی خشم گرفت و جاسوس فرستاد.

رفتند و تحقیق کردند، دیدند قضیه از همین قرار است و بالاخره امام را گرفت و فضل‌بن‌یحیی مغضوب واقع شد. بعد پدرش یحیی برمکی، این وزیر ایرانی علیه ما علیه برای اینکه مبادا بچه‌هایش از چشم هارون بیفتند که دستور هارون را اجرا نکردند، در یک مجلسی سرزده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت: اگر پسر تقصیر کرده است، من خودم حاضرم هر امری شما دارید اطاعت کنم، پسرم توبه کرده است، پسرم چنین، پسرم چنان.

بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحویل گرفت و تحویل زندانبان دیگری به نام سندی‌بن‌شاهک داد که می‌گویند اساساً مسلمان نبوده و در زندان او خیلی بر امام سخت گذشت، یعنی دیگر امام در زندان او هیچ روی آسایش ندید.

 

درخواست هارون از امام

در آخرین روزهایی که امام زندانی بود و تقریباً یک هفته بیشتر به شهادت امام باقی نمانده بود، هارون همین یحیی برمکی را نزد امام فرستاد و با یک‌زبان بسیار نرم و ملایمی به او گفت از طرف من به پسر عمویم سلام برسانید و به او بگوئید بر ما ثابت شده که شما گناهی و تقصیری نداشته‌اید ولی متأسفانه من قسم خورده‌ام و قسم را نمی‌توانم بشکنم.

من قسم خورده‌ام که تا تو اعتراف به گناه نکنی و از من تقاضای عفو ننمایی، تو را آزاد نکنم. هیچ کس هم لازم نیست بفهمد. همین‌قدر در حضور همین یحیی اعتراف کن، حضور خودم هم لازم نیست، حضور اشخاص دیگر هم لازم نیست، من همین‌قدر می‌خواهم قسمم را نشکسته باشم، در حضور یحیی همین‌قدر تو اعتراف کن و بگو معذرت می‌خواهم، من تقصیر کرده‌ام، خلیفه مرا ببخشد، من تو را آزاد می‌کنم و بعد بیا پیش خودم چنین و چنان.

حال روح مقاوم را ببینید. چرا این‌ها (شفعاء دار الفناء) هستند؟ چرا این‌ها شهید می‌شدند؟ در راه ایمان و عقیده‌شان شهید می‌شدند، می‌خواستند نشان بدهند که ایمان ما به ما اجازه همگامی با ظالم را نمی‌دهد. جوابی که به یحیی داد این بود که فرمود: (به هارون بگو از عمر من دیگر چیزی باقی نمانده است، همین) که بعد از یک هفته آقا را مسموم کردند.

 

علت دستگیری امام

حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند؟ برای اینکه به موقعیت اجتماعی امام حسادت می‌ورزید و احساس خطر می‌کرد، بااینکه امام هیچ در مقام قیام نبود، واقعاً کوچک‌ترین اقدامی نکرده بود برای اینکه انقلابی بپا کند (انقلاب ظاهری) اما آن‌ها تشخیص می‌دادند که اینها انقلاب معنوی و انقلاب عقیدتی بپا کرده‌اند.

وقتی‌که تصمیم می‌گیرد که ولایت‌عهد را برای پسرش امین تثبیت کند و بعد از او برای پسر دیگرش مأمون و بعد از او برای پسر دیگرش مؤتمن و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت می‌کند که همه امسال بیایند مکه که خلیفه می‌خواهد بیاید مکه و آنجا یک کنگره عظیم تشکیل بدهد و از همه بیعت بگیرد، فکر می‌کند مانع این کار کیست؟ آن‌کسی که اگر باشد و چشم‌ها به او بیفتد این فکر برای افراد پیدا می‌شود که آن‌که لیاقت برای خلافتدارد اوست، کیست؟ موسی‌بن‌جعفر.

وقتی‌که می‌آید مدینه، دستور می‌دهد امام را بگیرند. همین یحیی برمکی به یک نفر گفت: من گمان می‌کنم خلیفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسی‌بن‌جعفر را توقیف کنند. گفتند چطور؟ گفت من همراهش بودم که رفتیم به زیارت حضرت رسول در مسجد النبی (2).

وقتی‌که خواست به پیغمبر سلام بدهد، دیدم اینجور می‌گوید: السلام علیک یا ابن‌العم (یا: یا رسول‌الله) بعد گفت: (من از شما معذرت می‌خواهم که مجبورم فرزند شما موسی‌بن‌جعفر را توقیف کنم. (مثل‌اینکه به پیغمبر هم می‌تواند دروغ بگوید) دیگر مصالح این‌جور ایجاب می‌کند، اگر این کار را نکنم در مملکت فتنه بپا می‌شود، برای اینکه فتنه بپا نشود و به خاطر مصالح عالی مملکت، مجبورم چنین کاری را بکنم، یا رسول‌الله! من از شما معذرت می‌خواهم.) یحیی به رفیقش گفت: خیال می‌کنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف امام را بدهد. هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام.

اتفاقاً امام در خانه نبود. کجا بود؟ مسجد پیغمبر. وقتی وارد شدند که امام نماز می‌خواند. مهلت ندادند که موسی‌بن‌جعفر نمازش را تمام کند، در همان حال نماز، آقا را کشان‌کشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند که حضرت نگاهی کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد: | السلام علیک یا رسول‌الله، السلام علیک یا جداه| ببین امت تو با فرزندان تو چه می‌کنند؟!

چرا هارون این کار را می‌کند؟ چون می‌خواهد برای ولایتعهد فرزندانش بیعت بگیرد. موسی‌بن‌جعفر که قیامی نکرده است. قیام نکرده است، اما اصلاً وضع او وضع دیگری است، وضع او حکایت می‌کند که هارون و فرزندانش غاصب خلافت‌اند.

 

سخن مأمون

مأمون طوری عمل کرده استکه بسیاری از مورخین او را شیعه می‌دانند، می‌گویند او شیعه بوده است و بنا بر عقیده من - که هیچ مانعی ندارد که انسان به یک‌چیزی اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند - او شیعه بوده است و از علمای شیعه بوده است. این مرد مباحثاتی با علمای اهل تسنن کرده است که در متن تاریخ ضبط است. من ندیده‌ام هیچ عالم شیعی این‌جور منطقی مباحثه کرده باشد.

چند سال پیش یکقاضی سنی ترکیه‌ای کتابی‌نوشته بود که به فارسی هم ترجمه شد به نام (تشریح و محاکمه درباره آل محمد.) در آن کتاب، مباحثه مأمون با علمای اهل تسنن درباره خلافت بلافصل حضرت امیر نقل شده است. به قدری این مباحثه جالب و عالمانه است که انسان کمتر می‌بیند که عالمی از علمای شیعه این‌جور عالمانه مباحثه کرده باشد. نوشته‌اند یک وقتی خود مأمون گفت: اگر گفتید چه کسی تشیع را به من آموخت؟ گفتند کی؟ گفت: پدرم هارون.

من درس تشیع را از پدرم هارون آموختم، گفتند پدرت هارون که از همه با شیعه و ائمه شیعه دشمن‌تر بود. گفت: در عین حال قضیه از همین قرار است در یکی از سفرهایی که پدرم به حج رفت، ما همراهش بودیم، من بچه بودم، همه به دیدنش می‌آمدند، مخصوصاً مشایخ، معاریف و کبار و مجبور بودند به دیدنش بیایند. دستور داده بود هرکسی که می‌آید، اول خودش را معرفی کند، یعنی اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلایش بگوید تا خلیفه بشناسد که او از قریش است یا از غیر قریش و اگر از انصار است خزرجی است یا اوسی.

هر کس که می‌آمد. اول دربان می‌آمد نزد هارون و می‌گفت: فلان کس با این اسم و این اسم پدر و غیره آمده است. روزی دربان آمد گفت آن‌کسی که به دیدن خلیفه آمده است می‌گوید: بگو موسی‌بن‌جعفربن‌محمدبن‌علی‌بن‌الحسین‌بن‌علی‌بن‌ابی‌طالب. تا این را گفت، پدرم از جا بلند شد، گفت: بگو بفرمایید و بعد گفت: همانطور سواره بیایند و پیاده نشوند و به ما دستور داد که استقبال کنید. ما رفتیم.

مردی را دیدیم که آثار عبادت و تقوا در وجناتش کاملاً هویدا بود. نشان می‌داد که از آن عباد و نساک درجه اول است. سواره بود که می‌آمد، پدرم از دور فریاد کرد: شما را به کی قسم می‌دهم که همینطور سواره نزدیک بیایید و او چون پدرم خیلی اصرار کرد یک مقدار روی فرشها سواره آمد. به امر هارون دویدیم رکابش را گرفتیم و او را پیاده کردیم. وی را بالا دست خودش نشاند، مؤدب و بعد سؤال و جواب‌هایی کرد: عائله‌تان چقدر است؟ معلوم شد عائله‌اش خیلی زیاد است. وضع زندگیتان چطور است؟ وضع زندگیم چنین است. عوایدتان چیست؟ عواید من این است و بعد هم رفت. وقتی خواست برود پدرم به ما گفت: بدرقه کنید، در رکابش بروید و ما به امر هارون تا در خانه‌اش در بدرقه‌اش رفتیم که او آرام به من گفت تو خلیفه خواهی شد و من یک توصیه بیشتر به تو نمی‌کنم و آن اینکه با اولاد من بدرفتاری نکن.

ما نمی‌دانستیم این کیست، برگشتیم، من از همه فرزندان جری‌تر بودم، وقتی خلوت شد به پدرم گفتم این کی بود که تو اینقدر او را احترام کردی؟ یک خنده‌ای کرد و گفت: راستش را اگر بخواهی این مسندی که ما بر آن نشسته‌ایم مال اینهاست. گفتم آیا به این حرفاعتقاد داری؟ گفت: اعتقاد دارم، گفتم: پس چرا واگذار نمی‌کنی؟ گفت: مگر نمی‌دانی الملک عقیم؟ تو که فرزند من هستی، اگر بدانم در دلت خطور می‌کند که مدعی من بشوی، آنچه را که چشم‌هایت در آن قرار دارد از روی تنت برمی‌دارم.

قضیه گذشت. هارون صله می‌داد، پول‌های گزاف می‌فرستاد به خانه این و آن، از پنج هزار دینار زر سرخ، چهار هزار دینار زر سرخ و غیره. ما گفتیم لابد پولی که برای این مرد که اینقدر برایش احترام قائل است می‌فرستد خیلی زیاد خواهد بود. کمترین پول را برای او فرستاد: دویست دینار. باز من رفتم سؤال کردم، گفت:

مگر نمی‌دانی اینها رقیب ما هستند. سیاست ایجابمی‌کند که اینها همیشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زیرا اگر زمانی امکانات اقتصادی‌شان زیاد شود، یک وقت ممکن است که صد هزار شمشیر علیه پدر تو قیام کند.

 

نفوذ معنوی امام

ازاینجا شما بفهمید که نفوذ معنوی ائمه شیعه چقدر بوده است. آن‌ها نه شمشیر داشتند و نه تبلیغات، ولی دلها را داشتند. در میان نزدیکترین افراد دستگاه هارون، شیعیان وجود داشتند. حق و حقیقت خودش یک جاذبه‌ای دارد که نمی‌شود از آن غافل شد.

امشب در روزنامه‌ها خواندید که ملک حسین گفت من فهمیدم که حتی راننده‌ام با چریکها است، آشپزم هم از آن‌هاست علی‌بن‌یقطین وزیر هارون است، شخص دوم مملکت است، ولی شیعه است، اما در حال استتار و خدمت می‌کند به هدف‌های موسی‌بن‌جعفر ولی ظاهرش با هارون است. دو سه بار هم گزارش‌هایی دادند، ولی موسی‌بن‌جعفر با آن روشن بینی‌های خاص امامت زودتر درک کرد و دستورهایی به او داد که وی اجرا کرد و مصون ماند. در میان افرادی که در دستگاه هارون بودند، اشخاصی بودند که آنچنان مجذوب و شیفته امام بودند که حد نداشت ولی هیچ‌گاه جرئت نمی‌کردند با امام تماس بگیرند.

یکی از ایرانی‌هایی که شیعه و اهل اهواز بوده است می‌گوید که من مشمول مالیات‌های خیلی سنگین شدم که برای من نوشته بودند و اگر می‌خواستم این مالیاتهایی را که اینها برای من ساخته بودند بپردازم از زندگی ساقط می‌شدم. اتفاقاً والی اهواز معزول شد و والی دیگری آمد و من هم خیلی نگران که اگر او بر طبق آن دفاتر مالیاتی از من مالیات مطالبه کند، از زندگی سقوط می‌کنم. ولی بعضی دوستان به من گفتند: این باطناً شیعه است، تو هم که شیعه هستی؛ اما من جرئت نکردم بروم نزد او و بگویم من شیعه هستم، چون باور نکردم.

گفتم بهتر این است که بروم مدینه نزد خود موسی‌بن‌جعفر (آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند) اگر خود ایشان تصدیق کردند او شیعه است از ایشان توصیه‌ای بگیرم. رفتم خدمت امام. امام نامه‌ای نوشت که سه چهار جمله بیشتر نبود، سه چهار جمله آمرانه، اما از نوع آمرانه‌هایی که امامی به تابع خود می‌نویسد، راجع به اینکه (قضاء حاجت مؤمن و رفع گرفتاری از مؤمن در نزد خدا چنین است والسلام.) نامه را با خودم مخفیانه آوردم اهواز فهمیدم که این نامه را باید خیلی محرمانه به او بدهم.

یک‌شب رفتم در خانه‌اش، دربان آمد، گفتم به او بگو که شخصی از طرف موسی‌بن‌جعفر آمده است و نامه‌ای برای تو دارد. دیدم خودش آمد وسلام و علیک کرد و گفت: چه می‌گویید؟ گفتم من از طرف امام موسی‌بن‌جعفر آمده‌ام و نامه‌ای دارم. نامه را از من گرفت، شناخت، نامه را بوسید، بعد صورت مرا بوسید، چشم‌های مرا بوسید، مرا فوراً بر در منزل، مثل یک بچه در جلوی من نشست، گفت تو خدمت امام بودی؟! گفتم: بله.

تو با همین چشم‌هایت جمال امام را زیارت کردی؟! گفتم بله. گرفتاری‌ات چیست؟ گفتم یک چنین مالیات سنگینی برای من بسته‌اند که اگر بپردازم از زندگی ساقط می‌شوم. دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح کردند و چون آقا نوشته بود (هر کس که یک مؤمنی را مسرور کند، چنین و چنان) گفت اجازه می‌دهید من خدمت دیگری هم به شما بکنم؟ گفتم بله. گفت من می‌خواهم هر چه دارائی دارم، امشب با تو نصف کنم، آنچه پول نقد دارم با تو نصف می‌کنم، آنچه هم که جنس است قیمت می‌کنم، نصفش را از من بپذیر. گفت با این وضع آمدم بیرون و بعد در یکسفری وقتی رفتم جریان را به امام عرض کردم، امام تبسمی کرد و خوشحال شد.

هارون از چه می‌ترسید؟ از جاذبه حقیقت می‌ترسید (کونوا دعاة للناس بغیر السنتکم) (3) تبلیغ که همه‌اش زبان نیست، تبلیغ زبان اثرش بسیار کم است، تبلیغ، تبلیغ عمل است. آن‌کسی که با موسی‌بن‌جعفر یا با آباء کرامش و یا با اولاد طاهرینش روبرو می‌شد و مدتی با آن‌ها بود، اصلاً حقیقت را در وجود آن‌ها می‌دید و می‌دید که واقعاً خدا را می‌شناسند، واقعاً از خدا می‌ترسند، واقعاً عاشق خدا هستند و واقعاً هر چه که می‌کنند برای خدا و حقیقت است.

 

صفوان جمال و هارون

صفوان مردی بود که - به‌اصطلاح امروز یک بنگاه کرایه وسائل حمل‌ونقل داشت که آن زمان بیشتر شتر بود و به قدری متشخص و وسائلش زیاد بود که گاهی دستگاه خلافت، او را برای حمل‌ونقل بارها می‌خواست. روزی هارون برای یک سفری که می‌خواست به مکه برود، لوازم حمل‌ونقل او را خواست. قرار دادی با او بست برای کرایه لوازم. ولی صفوان، شیعه و از اصحاب امام کاظم است.

روزی آمد خدمت امام و اظهار کرد - یا قبلاً به امام عرض کرده بودند - که من چنین کاری کرده‌ام. حضرت فرمود: چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر کرایه دادی؟ گفت: من که به او کرایه دادم، برای سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم والا کرایه نمی‌دادم. فرمود: پول‌هایت را گرفته‌ای یا نه؟ - یا لااقل - پس کرایه‌هایت مانده یا نه؟

بله مانده. فرمود: به دل خودت یک مراجعه‌ای بکن، الان که شترهایت را به او کرایه داده‌ای، آیا ته دلت علاقمند است که لااقل هارون اینقدر در دنیا زنده بماند که برگردد و پس کرایه تو را بدهد؟ گفت: بله. فرمود: تو همین مقدار راضی به بقاء ظالم هستی و همین، گناه است. صفوان بیرون آمد. او سوابق زیادی با هارون داشت. یک وقت خبردار شدند که صفوان تمام این کاروان را یکجا فروخته است. اصلاً دست از این کارش برداشت. بعد که فروخت رفت نزد طرف قرارداد و گفت: ما این قرارداد را فسخ می‌کنیم چون من دیگر بعدازاین نمی‌خواهم این کار را بکنم و خواست یک عذرهایی بیاورد. خبر به هارون دادند، گفت: حاضرش کنید. او را حاضر کردند. گفت: قضیه از چه قرار است؟

گفت من پیر شده‌ام، دیگر این کار از من ساخته نیست، فکر کردم اگر کار هم می‌خواهم بکنم، کار دیگری باشد. هارون خبردار شد. گفت: راستش را بگو، چرا فروختی؟ گفت: راستش همین است. گفت: نه من می‌دانم قضیه چیست. موسی‌بن‌جعفر خبردار شده که تو شترها را به من کرایه داده‌ای و به تو گفته این کار، خلاف شرع است. انکار هم نکن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور می‌دادم همین‌جا اعدامت کنند.

هارون کسی را فرستاد در زندان و خواست از این راه از امام اعتراف بگیرد، باز از همین حرفها که ما به شما علاقه مندیم، ما به شما ارادت داریم، مصالح ایجاب می‌کند که شما اینجا باشید و به مدینه نروید والا ما هم قصدمان این نیست که شما زندانی باشید، ما دستور دادیم که شما را در یک محل امنی در نزدیک خودم نگهداری کنند و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممکن است که شما به غذاهای ما عادت نداشته باشید، هر غذایی که مایلید، دستور بدهید برایتان تهیه کنند. مأمورش کیست؟ همین فضل‌بن‌ربیع که زمانی امام در زندانش بوده و از افسران عالی‌رتبه هارون است. فضل در حالی که لباس رسمی پوشیده و مسلح بود و شمشیرش را حمایل کرده بود رفت زندان خدمت امام. امام نماز می‌خواند. متوجه شد که فضل‌بن‌ربیع آمده.

(حال ببینید قدرت روحی چیست) فضل ایستاده و منتظر است که امام نماز را سلام بدهد و پیغام خلیفه را ابلاغ کند. امام تا نماز را سلام داد و گفت: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، مهلت نداد، گفت: الله اکبر و ایستاد به نماز. باز فضل ایستاد. بار دیگر نماز امام تمام شد. باز تا گفت: السلام علیکم، مهلت نداد و گفت: الله اکبر. چند بار این عمل تکرار شد. فضل دید نه تعمد است. اول خیال می‌کرد که لابد امام یک نمازهایی دارد که باید چهار رکعت یا شش رکعت و یا هشت رکعت پشت سر هم باشد، بعد فهمید نه حساب این نیست که نمازها باید پشت سر هم باشد، حساب این است که امام نمی‌خواهد به او اعتنا کند، نمی‌خواهد او را بپذیرد، به این شکل می‌خواهد نپذیرد. دید بالاخره مأموریتش را باید انجام بدهد، اگر خیلی هم بماند، هارون سؤظن پیدا می‌کند که نکند رفته در زندان یک قول و قراری با موسی‌بن‌جعفر بگذارد.

این دفعه آقا هنوز السلام علیکم را تمام نکرده بود، شروع کرد به حرف زدن. آقا هنوز می‌خواست بگوید السلام علیکم، او حرفش را شروع کرد. شاید اول هم سلام کرد. هر چه هارون گفته بود گفت. هارون به او گفته بود مبادا آنجا که می‌روی، بگویی امیرالمؤمنین چنین گفته است، به عنوان امیرالمؤمنین نگو، بگو پسر عمویت هارون اینجور گفت.

او هم با کمال تواضع و ادب گفت: هارون پسر عموی شما سلام رسانده و گفته است که بر ما ثابت است که شما تقصیری و گناهی ندارید، ولی مصالح ایجاب می‌کند که شما در همین‌جا باشید و فعلاً به مدینه برنگردید تا موقعش برسد و من مخصوصاً دستور دادم که آشپز مخصوص بیاید، هر غذائی که شما می‌خواهید و دستور می‌دهید، همان را برایتان تهیه کند.

نوشته‌اند امام در پاسخ این جمله را فرمود: | لا حاضر لی مال فینفعنی و ما خلقت سؤولا، الله اکبر | (4) مال خودم اینجا نیست که اگر بخواهم خرج کنم از مال حلال خودم خرج کنم، آشپز بیاید و به او دستور بدهم، من هم آدمی نیستم که بگویم: جیره بنده چقدر است، جیره این ماه مرا بدهید، من هم مرد سؤال نیستم. این ما خلقت سؤولا همان و الله اکبر همان.

این بود که خلفا می‌دیدند اینها را از هیچ راهی و به هیچ‌وجهی نمی‌توانند وادار به تمکین بکنند، تابع و تسلیم بکنند، والا خود خلفا می‌فهمیدند که شهید کردن ائمه چقدر برایشان گران تمام می‌شود، ولی از نظر آن سیاست جابرانه خودشان که از آن دیگر دستبر نمی‌داشتند، باز آسانترین راه را همین راه می‌دیدند.

 

چگونگی شهادت امام

عرض کردم آخرین زندان، زندان سندی‌بن‌شاهک بود. یک وقت خواندم که او اساساً مسلمان نبوده و یک مرد غیر مسلمان بوده است. از آن‌کسانی بود که هر چه به او دستور می‌دادند، دستور را به شدت اجرا می‌کرد. امام را در یک سیاه‌چال قرار دادند. بعد هم کوشش‌ها کردند برای اینکه تبلیغ بکنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است.

نوشته‌اند که همین یحیی برمکی برای اینکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد، به هارون قول داد که آن وظیفه‌ای را که دیگران انجام نداده‌اند، من خودم انجام می‌دهم. سندی را دید و گفت این کار (به شهادت رساندن امام) را تو انجام بده و او هم قبول کرد. یحیی زهر خطرناکی را فراهم کرد و در اختیار سندی گذاشت.

آن را به یک‌شکل خاصی در خرمایی تعبیه کردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فوراً شهود حاضر کردند، علمای شهر و قضاوت را دعوت کردند (نوشته‌اند عدول المؤمنین را دعوت کردند، یعنی مردمان موجه، مقدس، آن‌ها که مورد اعتماد مردم هستند) حضرت را هم در جلسه حاضر کردند و هارون گفت: ای‌ها الناس ببینید این شیعه‌ها چه شایعاتی در اطراف موسی‌بن‌جعفر رواج می‌دهند، می‌گویند: موسی‌بن‌جعفر در زندان ناراحت است، موسی‌بن‌جعفر چنین و چنان است. ببینید او کاملاً سالم است.

تا حرفش تمام شد حضرت فرمود: (دروغ می‌گوید، همین الان من مسمومم و از عمر من دو سه روزی بیشتر باقی نمانده است.) اینجا تیرشان به سنگ خورد. این بود که بعد از شهادت امام، جنازه امام را آوردند در کنار جسر بغداد گذاشتند و هی مردم را می‌آوردند که ببینید! آقا سالم است، عضوی از ایشان شکسته نیست، سرشان هم که بریده نیست، گلویشان هم که سیاه نیست، پس ما امام را نکشتیم، به اجل خودش از دنیا رفته است. سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند برای اینکه به مردم اینجور افهام کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است. البته امام، علاقمند زیاد داشت، ولی آن گروهی که مثل اسپند روی آتش بودند، شیعیان بودند.

یک جریان واقعاً دلسوزی می‌نویسند که چند نفر از شیعیان امام، از ایران آمده بودند، با آن سفرهای قدیم که با چه سختی‌ای می‌رفتند. این‌ها خیلی آرزو داشتند که حالا که موفق شده‌اند بیایند تا بغداد، لااقل بتوانند از این زندانی هم یک ملاقاتی بکنند. ملاقات زندانی که نباید یک جرم محسوب شود، ولی هیچ اجازه ملاقات با زندانی را نمی‌دادند. این‌ها با خود گفتند: ما خواهش می‌کنیم، شاید بپذیرند.

آمدند خواهش کردند، اتفاق پذیرفتند و گفتند: بسیار خوب، همین امروز ما ترتیبش را می‌دهیم، همین‌جا منتظر باشید. این بیچاره‌ها مطمئن که آقا را زیارت می‌کنند، بعد برمی‌گردند به شهر خودشان که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم، آقا را زیارت کردیم، از خودشان فلان مسئله را پرسیدیم و این‌جور به ما جواب دادند. همین طور که در بیرون زندان منتظر بودند که کی به آن‌ها اجازه ملاقات بدهند، یک‌وقت دیدند که چهار نفر حمال بیرون آمدند و یک جنازه هم روی دوششان است. مأمور گفت: امام شما همین است.

1. خلفای عباسی دربانی دارند به نام (ربیع) که ابتدا حاجب منصور بود، بعد از منظور نیز در دستگاه آن‌ها بود و بعد پسرش در دستگاه هارون بود. این‌ها از خصیصین دربار به‌اصطلاح خلفای عباسی و فوق‌العاده مورد اعتماد بودند.

2. این خاک‌برسرها واقعاً در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند. باور نکنید که این اشخاص اعتقاد نداشتند. این‌ها اگر بی اعتقاد می‌بودند، اینقدر شقی نبودند که با اعتقاد بودند و اینقدر شقی بودند.

مثل قتله امام حسین که وقتی امام پرسید اهل کوفه چطورند؟ فرزدق و چند نفر دیگر گفتند: قلوبهم معک وسیوفهم علیک دلشان با توست، در دلشان به تو ایمان دارند، در عین حال علیه دل خودشان می‌جنگند، علیه اعتقاد و ایمان خودشان قیام کرده‌اند و شمشیرهای اینها بر روی تو کشیده است.

وای به حال بشر که مطامع دنیوی، جاه طلبی، او را وادار کند که علیه اعتقاد خودش بجنگد. این‌ها اگر واقعاً به اسلام اعتقاد نمی‌داشتند، به پیغمبر اعتقاد نمی‌داشتند، به موسی‌بن‌جعفر اعتقاد نمی‌داشتند و یک اعتقاد دیگری می‌داشتند، اینقدر مورد ملامت نبودند و اینقدر در نزد خدا شقی و معذب نبودند که اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل می‌کردند.

3. اصول کافی، باب صدق و باب ورع.

4. منتهی الامال، ج 2، ص 216.

اخبار مرتبط