خوابش نمی برد. به او فکر می کرد؛ به مهمانی فردا. از مدت ها قبل دوست داشت که روزی، او را مهمان خانه اش کند؛ اما در تصمیمش مردد بود. شک داشت که او با این همه کار و گرفتاری، دعوتش را می پذیرد یا نه. از وقتی فهمید که او دعوت دوستش را قبول کرده، امیدش بیشتر شد. با خوشحالی، موضوع را با همسرش در میان گذاشت. او نیز که در ابتدا تعجب کرده بود، پذیرفت و بعد با تعجب گفت: «امّا ما که در خانه هیچ نداریم. اصلاً مگر خلیفه مسلمین، دعوت آدم های فقیری چون ما را می پذیرد»؟ او زیر لب گفت: «شاید بپذیرد». زن نگاهش را به چشمان مرد دوخت: «در این شرایط که هیچ در خانه نداریم، چگونه خلیفه را مهمان کنیم»؟