دلنوشته ها

چهره دوباره پیامبر ویژه

تازه نفس ترین حماسه ها در توست. بُرناترین حادثه های دلیری را تو بر پا خواهی داشت. همه جوانی غیرت های مؤمن در توست. سلام بر نام رشید تو که سرفرازترین فرزند عاشوراست. سلام بر دلاوری طنین کلامت که بی واهمه ترین ستیزه رو در روست. بهاری سرسبز و تنومندی که هیچ طوفان نابسامانی، لرزه بر اندامت نمی اندازد و رگ های شاخسارانت را به هراس فرو ریختن، وا نمی دارد. بهشتی تو، که هیچ تهدید و طعنه خداشناسی، چهار فصل زیبایی تو را دست خوش رنگ پریدگی نمی کند. تو چشمه سر برآورده از کوهساران ایمان و قدرتی که این گونه زلال و بی زوال به سمت دریای یقین رهسپاری و در مسیر خویش تمام ناروایی مردمان را نادیده می گیری و می گذری. تو نسبت از پاکی وحی داری که این چنین قامتت گلدسته بی شک ابلاغ حقیقت است.

کسی به غیر تو در لیلة المبیت نماند (رحل) ویژه

شب همان شب که سفـــر مبــدأ دوران می شد خط به خط باور تقــویــــم مسلمـــــان می شـــد شب همان شب که جهانــی نگـــران بود آن شب صحبت از جــــان پیمبــــر به میـــان بود آن شــب

خدا به دست محمد سپرد دستش را (آغوش) ویژه

ذره ذره همـــه دنیــا به جنـــون آمــده بود روح از پیکــــره ی کعبــــه برون آمـــده بود روشنــــا ریخت به افــلاک حلولـش آن روز کعبــــه برخاست به اجـلال نزولش آن روز

دهان کعبه به حیرت گشوده شد آن روز (جامه دران) ویژه

کعبــه وقتی که در آغــوش خودش یوسف دید خــود زلیخــــا شد و خود پیرهــن صبــــر دریـد کعبـه بر سینــه ی خود نام تو ای مــرد نوشت قلـــم خواجــه ی شیــــــراز کــم آورد نوشت:

بانوی کرامت؛ خورشید شفاعت ویژه

کوچه های در هم تنیده تاریخ را که ورق می زنم و صدای زنگ شتران را که در بیابان طنین انداخته است، می شنوم، گویا کوه و دشت از حادثه ای خبر می دهند. بیابان، آبستن یک اتفاق است و آسمان، مسیر حرکت کاروان اهل بیت را آب و جارو می کند.

گنبدت از هر کجای شهر سوسو می کند ویژه

گنبدت از هر کجای شهـر سوسو می کند دســت هر آشفتــه ای را پیش تو رو می کند

علی از آنِ تو باشد، تو هم از آنِ علی (تغزل) ویژه

فاطمــــه... فاطمــــه با رایحـــه گـــــل آمـــد

ندا رسید؛ ید الله فوق أیدیهم (پیمانه) ویژه

نسیمی آشنا ویژه

نسیمـــی آشنـــا از ســـوی گیســـوی تــو مـی‌آید نفـــــس‌هایم گواهـــــی می‌دهد بــــوی تـو می‌آید

به یاد چایی شیرین کربلایی ها... ویژه

هنـــوز شــــــوق تــو بــارانــی از غــــزل دارد نسیـــــم یک سبــــد آیینــــه در بغـــل دارد