قفسم را می گذاری در بهشت،(1) تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد؛ و درد نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آنچه باید خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرت را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیواره ها که درد،مرا به تو برساند